پایان یک انتظار + فیلم

به گزارش ایسنا،منیژه لشکری همسر سیدالاسرای ایران، سرلشکر خلبان شهید حسین لشگری بهمن ماه سال گذشته به علت ایست قلبی به لقاءالله پیوست. او به گفته خودش«یک زنِ رنج کشیده از جنگ» بود.

* به یاد یک زنِ رنج کشیده از جنگ

سرلشکر خلبان شهید حسین لشگری متولد ۱۳۳۱ در ضیاءآباد استان قزوین، در تیرماه ۱۳۵۶ با درجه ستوان دومی خلبان شد و در یگان‌های نیروی هوایی دزفول، مشهد و تبریز دوره شکاری را تکمیل کرد.

* «منیژه لشکری» به خانه ابدی بدرقه شد

با آغاز جنگ تحمیلی به خیل مدافعان کشور پیوست و پس از انجام ۱۲ مأموریت، هواپیمای وی مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفت و در خاک دشمن به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمد.

وی در سه‌ ماهه اول دوران اسارت در سلول انفرادی بود و پس از آن در مدت هشت سال در کنار ۶۰ نفر از دیگر هم‌رزمان در یک سالن عمومی و دور از چشم صلیب سرخ جهانی نگهداری می‌شد اما پس از پذیرش قطعنامه ایشان را از سایر دوستان جدا کردند که دوران اسارت انفرادی وی ۱۰ سال طول کشید.

لشکری سرانجام پس از ۱۶ سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در ۱۷ فروردین ۱۳۷۷ به خاک وطن بازگشت و پس از بازگشت به وطن، لقب «سیدالاسرای ایران» را از مقام معظم رهبری دریافت کرد.

مرحوم منیژه لشکری در کتاب «روزهای بی‌آینه» درباره اعلام خبر بازگشت سهید لشگری به میهن روایت می کند:

اسفند سال ۱۳۷۶ از نیروی هوایی و ستاد آزادگان با من تماس گرفتند و گفتند:« به احتمال قوی، فروردین ۱۳۷۷ حسین لشگری معاوضه خواهد شد.» عید آن سال هیچ جا سفر نرفتم. هرجا می رفتم زود برمی‌گشتم خانه که اگر تماس گرفتند در دسترس باشم. تا اینکه روز هفدهم فروردین، ساعت هشت و نیم صبح از نیروی هوایی تماس گرفتند و گفتند:«خانم لشگری، دعا کنید، داریم برای مذاکره می‌رویم. ان‌شاالله معاوضه انجام بشه.»  گفتم:« یعنی ممکنه حسین آزاد بشه؟»  گفتند:« ما فقط برای همین مسئله می‌رویم. ان‌شاءالله، بله.»

ویژه‌نامه «رفیق دیرین» رونمایی می‌شود
هم اکنون بخوانید

دو سه ساعت بعد آقای صانعی، نماینده نیروی هوایی، از مرز قصرشیرین تماس گرفت و گفت:« مژده بده خانم لشگری!حسین آزاد شد.» گفتم:«حتمی، خودشه آقای صانعی! شما مطمئنید؟،» با گریه گفت:« بله خودشه، حسین لشگری آزاد شد!»  علی( پسرم) رفته بود بیرون. در خانه تنها بودم گوشی را گذاشتم و یک دل سیر گریه کردم برای این همه سالی که گذشت بدون حسین و به سختی. بعد گوشی را برداشتم و به اولین نفری که زنگ زدم برادرم بود. گفتم:« حسین آزاد شد!»

 گفت:« چی می‌گی منیژه!» گفتم:« به خدا، همین الان از مرز تماس گرفتن و گفتند حسین آزاد شده.»
 گفت:« تو باهاش صحبت کردی؟»
 گفتم:« نه، آقای صانعی گفت اینجا خیلی شلوغه، الان امکان صحبت  نیست.»

خانه‌ام در عرض یک ساعت پرشد. همه فامیل جمع شدند: خواهرها، برادرها، زن برادرها و…  بعضی‌ها می‌خندیدند بعضی‌ها گریه می‌کردند. تلفن مدام زنگ می‌زد. بنا شد من ساعت ۲ بعئ از ظهر تلفنی با حسین صحبت کنم. خیلی زود یک اکیپ پایگاه خبری و فیلمبردار ریختند توی خانه‌ام.

در زندگی ساکتی که همه چیزش را مدیریت می‌کردم ولوله‌ای به پا شد. نمی‌توانستم چیزی را کنترل کنم؛ شوکه شده بودم. چطور باید جلوی این همه آدم و دوربین از ۱۸ سال دوری با حسین صحبت می‌کردم. این کار را دوست نداشتم، اما کسی به حرف من گوش نمی‌داد. چادر سرم کردم و کنار میز تلفن روبه‌روی دوربین‌ها نشستم. لحظات به سختی می‌گذشت. احساس می‌کردم ضربه‌های ساعت بزرگ پاندچدولی گوشه هال توی سر من می‌کوبد. بالاخره، تلفن زنگ زد. همه ساکت شدند. صدایش خیلی عوض شده بود، لهجه داشت… لهجه عربی! هجده سال بود که دوست داشتم صدای او را بشنوم. شب‌ها و روزها از دلتنگی شنیدن صدایش گریه کرده بودم، اما حالا زبانم قفل شده بود.

ماکت ضریح ائمه بقیع در قم رونمایی شد
هم اکنون بخوانید

چند بار گفت:« الو… الو…»
 بالاخره گفتم: «الو…»
گفت: «سلام حاج خانم.»
 – سلام حسین جان، حالت خوبه؟
 خدا رو شکر خوبم. تو چطوری؟
–  الحمدالله خیلی خوبم. بهتر از قبل هستم.
 گریه می‌کنی؟
 – نه.
پس چرا صدات اینقدر گرفته و ضعیفه؟
– نه… نه… نمی دونم چی بگم!
 برات نوشتم بالاخره یه روز همدیگه رو می‌بینیم و به هم می‌رسیم. خدا خواست و رسیدیم. دیروز رفتم و امروز آمدم… قبول داری؟
 با بغض گفتم:« آره، قبول دارم حسین… اما خیلی سخت بود.» 

با صدای لرزان گفت:« خب زیاد سخت نگیر. میانه‌ت با علی چطوره؟ پسر خوبی بوده؟»

 آره الان اینجاست… می‌خواد با شما صحبت کنه. ماشاءالله پسر قد بلند و رشیدیه.  می‌تونی بهش افتخار کنی.

 گوشی را دادم به علی و چادر را کشیدم روی صورتم و بی‌صدا گریستم. تمام بدنم می‌لرزید. اصلا نمی‌شنیدم علی به حسین چه می‌گوید. فقط اشک می‌ریختم. با خودم فکر کردم: خدایا، چقدر این چادر خوب است! کسی اشک‌هایم را نمی‌بیند، کسی حال من را نمی‌بیند. دوست داشتم اجازه می‌دادند برای اولین بار با حسین در خلوت و تنهایی صحبت کنم از اینکه در آن جمع قرار گرفته بودم و در سکوتی محض همه چشم‌ها به من دوخته شده بود ناراحت بودم. دلم داشت می‌ترکید؛ اما باید خودم را کنترل می‌کردند در طی این سال‌ها هزار بار چیزهایی را که می‌خواستم تلفنی به حسین بگویم با خودم تکرار کرده بودم، اما حالا در میان آن جماعت فقط خدا خدا می‌کردم زودتر گفت‌وگویمان تمام شود … .

انتهای پیام

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

10 + یازده =

دکمه بازگشت به بالا