صدبار چَندلهای سقف اطاق شُمردوم و صبح نشد که نشد… هر چی پلک می خوردُم و جُوِجا (جابجا) می شدُم فیده ای (فایده ای) نداشت. دلم مثل سیر و سرکه غُل می خورد (می جوشید) و همش می گفتوم نکنه تا حالا خفه شده باشن… نکنه گشنه ای تلف شده باشن.. هی با خوم کلنجار می رفتم که صدای الله اکبر آقای مُفرد، بانی مسجد از بلندگو پخش شد. (صدای اذان)
بُوام انگار برق گرفته باشتش سریع سر جاش بلند شد و نه خو نه بیداری دستش ری زمین کشید و عرق چین سفیدش از کنار بالشتش برداشت و نهاد ری سرش و رفت تو حیاط… صدای بوام از اطاق اووَری میومد که بلند می گفت “سبحان ربی العظیم و بحمده”… وقتی که بلند می گفت یعنی اینکه ننه ام باید از خو بلند بشه و صُبحونه اش آماده کنه و نمازش قضاء نشه… بوام سریع لباساش پوشید و رفت گمرک سر کار… همی که بوام از خونه زد بیرون سریع پریدوم تو حیاط یک راست باریک شُدوم سمت راه پله آهنی و رفتُم ری پشت بوم…
ننه ام از دور گفت: عبااااااس اول صبحی کجا میری؟… پشتِ بوم چه میخِی (می خواهی)؟ محل ننهادوم و رفتوم سر گونی… دیشو تا حالا از ترس بوام قایمشون (پنهان) کرده بیدوم… سرِ گونی که باز کردوم چهارتا کُمتر (کبوتر) تنگیدن در… دوتا سوزِ تیت (سبز تیره) و یه سفید و یکیشم گُل باقله ای… اگه بوام بفهمه که دوباره کمتر اوردوم تو خونه قیامت به پا می کنه… تندی رفتوم مشتی جو و یه کاسه اوی اوردوم نهادوم جلوشون… بدبختها هلاک بیدن… با سر شیرجه رفتن تو کاسه اوی و هر قلپی که می خوردن سرشون سمتِ آسمون دراز می کردن و دوباره سر تو کاسه اُوی می کردن. همی دیشو که اورده بیدومشون بالشون چیده بیدوم تا با خونه عادت کنن و جایی باخت ندن..
از کنار تیغه پشت بوم سِیل (نگاه) تو کیچه کردوم، کیچه خلوتِ خلوت بید… فقط قاسو (قاسم) وسط کیچه با لباس نو و کفش ایمنی گُتِ (بزرگ) واکس زده اش که گمونم تازه شهرداری داده بیدش وایساده بید و هی نوشابه شیشه ای می خورد. قاسی کارگر شهرداری بید و بچه محل، عاشق گاریش و جاروش بید و شیشه نوشابه ی، سی قاسی فرق نمی کرد امروز عیدن، جمعه ان، شنبه ن، یکشنبه ن… همیشه گاریش دسش بید و تو محل آشغالا جمع می کرد، اصلاً قاسی حکم شهردار محله ما داشت.. عشقش به نوشابه زده بید معده و روده هاش داغون کرده بید، اما دستکشاش (دست بردار) هم نبید؛ سیش می گفت شروت (شربت) خنکو…
بلند گفتم: اهلاً قاسی… دِرِیس کردی (لباس پوشیدی /تیپ زدی) کجا خدا بخوات؟ می امرو سر کار نیستی؟… قاسی سرش بلند کرد و سلامی جوابم داد… گفت نه، امرو مرخصم.. شیشه نوشابه ایش تعارفم کرد، گفت: بفرما شروت… گفتم: قاسی اول صبحی می زنی معده ات سیلاخ (سوراخ) می کنیا.. قاسم زبونش سنگین بید و ته گلویی حرف می زد… زیر زیرکی خنده ای کرد و گفت: پروای نی (ترسی نیست)… گفتم: یه امروزی ول گاریت کردیا.. سِی کن، اَشغال ریمون در رفته… مِی (مگه) کجا میخوی بری… سِیلم کرد و با دل خشی (دلخوشی) گفت: عبدی می خوات بیات دنبالم.. می خوام سوار ماشینش بشم و ببرتم دورُم بده… گفتم پس بگووو… سی همی تیپ کردی.. عجب کفشی هم داریا… قاسی خوب سِیل کفشش کرد و ته گلویی گفت: عباسی قشنگن؟ میخِیش سی خوت؟ ای سیم گُتِن (بزرگه).. گفتم: نه مبارک خوت باشه….
عبدی تنها کسی بید که تو محله ما گواهینامه داشت و همیشه هم حواسش به قاسی بید که بچه های های محل اذیتش نکنن.. نمیفهمم کُمو (کدام) نانجیبی یه بار تو شیشه نوشابه قاسی بنزین قاطی کرده بید و قاسی دو سه روزی تو بیمارستان بستری بید… البت قاسی هم خیلی خاطر عبدی می خواستا.. ماه تا ماه مواجبش که می گرفت یه راست میداد دس عبدی و عبدی هم خُرد خُرد پیلش تا آخر برج پسش میداد.. صدای بوق ماشین عبدی که اومد قاسی تند تند شیشه نوشابه ایش سر کشید و انداختش تو سطل زباله ای و تو پیچِ کیچه گم شد.
افتو خوش وسط سینه آسمون پهن کرده بید و مو مابین تیغه افتو و تیغه پشت بوم سی خوم ویساده بیدوم و همیطور سیل کمترهام می کردوم و عشقشون می خوردم… عبدی سیم گفته بید اگر امسال یه ضرب مدرسه قبول بشُم بازم کُمتر میدتم (به من کبوتر می دهد)… عبدی بچه محل بید و چن سالی از ما گُت تر… کُلّه ی کمتری (لانه کبوتر) عبدی تو محل اسمی بید وقتی میرفتی ری پشت بومشون غِلّک کمتر (پُر از کبوتر) بید.. سیاه، سفید، کَت سوز (بال سبز) و کت مار… تعریف می کردن عبدی یه بار صُب کمترش تو چَه تهل (چاه تلخ) فِر (پر /پرواز) میده، مغربش ری بون (پشت بام) خونشون واگشته بیده.. خونه عبدی اینا دقیقاً سنگی، پل پوردرویش، پشت مسجد توحید بید و فاصله خونه ما تا خونه عبدی اینا یه کوچه باریک ال (L) مانندی بید… مو و علی کوکام هر وقت کمتر می خواسیم یه راست می رفتیم جنب عبدی… عبدی هم اولش می گفت شما درس بخونین کمتر سی چنتونه.. به خدا اگر حاجی بفهمه مو کمتر دادمتون کَل کَلُم می کنه ها (تکه تکه ام می کند) و خوش لیمَکی (با شیطنت) میزد زیر خنده….
تو همی فکرها بیدوم که یهو صدای بوام از تو کوچه بلند شد….عباس.. عباااس… چه میخوای ری پشت بوم… مو از ترس خشکوم زد.. سر جام تکون نخوردوم… بوام بلندتر گفت: عبااس مِی نه با تونوم.. سی چه نفست بند اومده؟ آخه نافهم سایه ت تو کوچه افتاده، مو هی می بینُمت… همی که گفت سایه ات، فهمیدوم که عدل برابر افتو وایسادم…. سریع خم شدوم و رفتم تندی کمترها کردوم تو گونی و پله های پشت بوم دوتا یکی پریدوم و خوم سریه ور دادوم (پرت کردم) تو حیاط… دیدوم بوام وسط حیاط زیر درخت نارنج وُیساده و هی سِیلُم می کنه… گفت ری پشتِ بوم چه میخواستی؟ نفسوم بند اومد. صدای قلبوم می شنیدوم. زور خوم کردوم و به سختی گفتوم رفته بیدوم درس بخونوم… بوام خندید و گفت صبحِ گاه درس بخونی؟ ای هم ری پشت بوم؟ کو کتابت؟ کو دفترت؟
خواسوم یه دروغ گُت تری (دروغ بزرگ تری) بدُم که جانب از خدا ننه ام از راه رسید و گفت: ها حاجی چه خیرتن؟ تو خو زود واگشتی؟ بوام ری کرد ری ننه ام و گفت: تسبیح ام یادم رفته.. ننه ام گفت: کوموش؟ بوام گفت: شاه مقصودکو. همو که عبدی از مشهد سیم اورده…. عبدی تازه از مشهد سی بوام یه تسبیح شاه مقصود دونه ریز سوغاتی اورده بید و می گفت: حاجی به نیت خوت بردمش تو حرم آقا و کشیدومش به ضری (ضریح) آقا… بوامم ننهاد که حرفای عبدی تموم بشه. سریع تسبیحه برداشت و کشید ری چیشاش و اشک تو چیشای بوام پهن شد و با بغض زیر لبی گفت “یا غریب الغربا”…
بوام خیلی خاطر عبدی می خواس. اصلاً سی هم می گفتن آکا…
عبدی هم سی بوام می گفت آکای گوتو (برادر بزرگ تر)…
یکدم دوباره دلم شور افتاد، گفتم: اگه یه روزی ناغافل بوام بیات ری پشت بوم و گونی کمتری ببینه چه جوابش بدوم…تا ای فکرا داشت ریم حمله می کرد یهو دله خوم دادوم (به خودم جرات دادم) که بوا بوام زانوش دردن…. کجا می تونه بیات ری پشت بوم… البت زانو دردشم داستان داره ها.. بوام کلاً از ماشین و موتور می ترسید..یادومن (یادم هست) به اصرار و زور ننه ام یک موتور گازینی خرید. از شانس بد همو روز اولی که موتور خرید با موتور خورد زمین و زانوش داغون داغون شد.. حالا چند سالین که موتور گازیش میله (می گذارد) تو دالون و سوارش نمی شه و فقط ریش کهنه می کشه و تمیزش می کنه. اما نمی فهمه که ظهرا مو و علی ککام سوارش می شیم و سیر دور می زنیم و دوباره می ذاریمش زیر دالون و نوبتی ریش کهنه می کشیم…
دوباره ذهنم رفت هل کمترها… باید یه فکر اساسی می کردوم و یه کُلّه درست حسابی سیشون می زدوم… صبا (سُوا /فردا) اوضاع بادن، بارونن.. گناه دارن ای زبون بسته ها… سریع شلوارم پوشیدوم و رفتوم تو کیچه… باید سی کله شون صندوق میوه ای پیدا می کردوم. سریع ذهنوم رفت دکون اُسا (استاد) محمود.. خواسوم بپیچوم سمت دکون اسا که دیدوم عبدی با یک کُمتر لِیلَکی تو دُم سیاهِ قشنگی وسط کیچه ویساده… تا دیدومش ذوق کردوم و گفتم: عبدی صبح گاه رفتوم او دونه اشون کردوم… جاشون امن امنن… عبدی سری تکون داد و با همون خنده لیمکی همیشگیش گفت: هااا اول صبحی بوات همِی چی سیم گفته… حتی گفته عباس دیشو تا صبح خووش (خوابش) نبرده… خشکوم زد… بوام؟ عبدی گفت: ها بله.. دیشو حاج رباب همه چی سی بوات تعریف کرده… کشدار و بلند گفتوم اَرّهههههههه (علامت تعجب).. یعنی ای ننه ما فقط سی لاپورت دادن (گزارش دادن) خوبن نه سی چی دیگه… عبدی سیلوم کرد و دست پرزورش نهاد ری کولوم و گفت: پروای نی.. عاشقیت بلا مصیبتین.. ای هم یکیش… تو همی حال و احوال بیدوم که رد چیشام رفت ری دست عبدی و کُموتر لیلَکیِ تو دُم سیاش… از خط نگام فهمید و گفت: قشنگن نه؟ گفتم: محشرن..! عبدی گفت: از محشر ردن، قیامتن… وقتی فِرِش میدی نقطه می کنه… سیل چیشاش کن، با آدم حرف می زنه…
خوب تو چیشای کُمتر سیل کردوم. گفتم: ها.. ها به خدا… عبدی گفت: میخیش (می خواهی اش)؟ همی که عبدی گفت میخیش… او تو دهنوم خشک شد. نفسوم بند اومد. از ترس بوام سیبک گلوم خوش خوشکی (خود به خود) بالا و پایین میشد. خیلی سختن که یه چی هم بِخِیش (بخواهی اش) هم زهله نکنی به زبون بیاریش… بریده بریده گفتم: ها میخوام، اما بوام… گفت: خوم سی حاجی می گم… ای کمترکو با همه کمترهام فرق می کنه.. حرمت داره… ای سفر که مشهد بیدوم سوغاتی گیرم اومده… گفتم از تو خود حرم اوردیش؟ گفت: هااا… گفتوم چطوری؟ گفت یه روز سیت تعریف می کنم… قصه اش درازن…. دستش دراز کرد و مو کمتر ور داشتوم.. داغِ داغ بید… بی زبون انگار ترسیده بید قلبش تند تند می زد و همی طور چیشاش دو دو می زد و مُشتی (کمی) سیل مو می کرد و مشتی هم سیل عبدی… عبدی گفت: عباس ای جنبت امونت باشه تا مو برم جبهه. وقتی واگشتوم ازت میسونمش… گفتم: چشم… یهو بی اختیار یاد قاسی افتادم.. گفتم عبدی… قاسی منتظرت بیدا…. عبدی همیطور که هی می رفت گفت: هاا می دونم. الان هم نشوندومش تو ماشین هی سی خوش کیف می کنه… عبدی هی می رفت و ازوم دورتر می شد و از دور صداش می شنیدوم که می گفت: دنیا چه دیدی؟ کی زنده کی مرده؟ ولی عباسی. حواستون به قاسی باشه هااا… کسی اذیتش نکنه هاا. مو هم از دور زیر لبی گفتم: چشم. و سیلی به کومتر لیلکیش کردوم و عبدی رسید ته کیچه و توی پیچ اِل مانند کیچه پیچید و دیگه؛ ندیدومش…
اسفند روزای آخریش یکی یکی می گذشت و نوروز بِرَس نَرَس (رسیده نرسیده) بوشهر اومده بید و درخت نارنج وسط حیاطمون پر شده بید از بهارِ نارنج که عطرش مستت می کرد.. اما غم غریبی ری خونه های محل و آدماش نشسته بید. انگار کسی دل و دماغ نوروز و سفره هفت سین و ای چیا نداشت… خیلی از بچه های محل با هم رفته بیدن جبهه و خبری از هیچ کموشون نبید. از عبدی هم خبری نبید… اما از ایل و اوول (این طرف آن طرف) خبر نصف و نیمه ای اومده بید که همی روزا قرارن تو شوش عملیات بشه… ننه ام هی داشت چای می رِخت (می ریخت) تو استکان بوام که آروم گفت: یا منبر سیدالشهدا خوت محافظ جوونای محل باش… بوامم آروم تسبیحه شاه مقصودش چرخوند و زیر لبی گفت: یا خدا…
حالا دیگه ایام عیدن و دو روزی از فروردین یک هزار و سیصد و شصت و یک (۱۳۶۱) می گذره و مو هنوز زیر پتو خوسیدوم و هی خوم کش و قوس میدُم که بلکه غیرت کنم بلند شم و صبحونه ی بخورم که یهو صدای لاک و لیک (شیون) تو کیچه بلند شد. مثل برق از جام بلند شدم، تند خوم رسوندم تو کیچه. دیدوم قاسی دکورپا کنار گاریش نشسته و تکیه داده به دیوار و هی هُروکه می کشه…
گفتم: قاسی…چه شده؟ قاسی خوب سیلوم کرد. با زبون سنگین ته حلقیش گفت: بی صاحب شدوم… کمرم اِشکست.. عبدیم…. تا همینجاش شنیدوم. دویدم سی خونه عبدی اردشیری… دمِ در خونشون غوغا بید… همه اومده بیدن.. جرات رفتن تو خونشون نداشتم… پاهام سست کرده بید. از لای در حیاط خونشون یواشکی سیل داخل حیاط کردوم، دیدم تا ننه عبدی مث آدمی که مار زده باشدش هی دور خوش می پیچه و میگه “رودُم… رودم.. رودم… عبدی رودم…. رود تازه جونوم….”
بغض تمام راه گلوم بسته بید. چشام درست نمی دید… فقط می شنیدوم یکی می گفت تو “زعند” شهید شده… یکی می گفت تیر تو گلوش خورده، یکی می گفت ترکش و خمپاره خورده! اما خوم دیدوم.. خوم دیدُم که بوام دست دور گردن حاج غلامسِین (غلامحسین)، کوکای گتو عبدی کرده و میگه: ای واویلا شیروم می…. ببروم از دنیا رفتت.. زنای محل یهو عزا کردن و کِل واری زدن و با لیک می خوندن نه وقتِ مرگش… شیروم می.. ببروم از دنیا رفت…..
بغض غریبی کرده بیدوم، تموم جونوم یخ زده بید… یهو ناغافل یاد کمتر لِیلَکی عبدی افتادم. سریع واگشتوم سمت خونمون و رفتم ری پشت بوم… در کُله که باز کردوم دیدوم کمتر لیلکی تو دُم سیاه عبدی سینه اش باد کرده و هی تو کله بی قراری می کنه و هی میره هی میاد.. هی میره هی میاد.. همی که چیشش به در بازِ کله افتاد سریع خوش رسوند دم در کله و خوب تو چشام سِیل (نگاه) کرد و تو یه چیش بهم زدنی فر کرد و رفت و نقطه شد. گمونوم عبدی، تو فتح المبین، تو زعند همیطور فِر گرفته بید و رفته بید و نقطه شده بید…»
***
به گزارش ایسنا، داستان بالا روایتی جدید و مستندگونه از زندگی شهید «عبدالحسین اردشیری» به قلم و روایت “پیمان زند” و با تهیه کنندگی و تدوین “نگین کتویی زاده” است که به تازگی از رادیو بوشهر پخش شده است.
شهید «عبدالحسین اردشیری» به سال ۱۳۳۴ و در محله ی سنگی بوشهر چشم به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه شهید فخرایی و دوره ی راهنمایی را در مدرسه سعادت به پایان رساند. او پس از پایان دوره ی راهنمایی تحصیل را ادامه نداد و به خدمت سربازی رفت.
شهید اردشیری در دوران انقلاب بسیار فعال بوده و در پخش اعلامیه های مربوط به حضرت امام (ره) و شرکت در راهپیمایی ها حضور چشمگیری داشت و در زمان سقوط رژیم پهلوی و تسخیر پادگان ها توسط مردم، چند قبضه سلاح تهیه کرده و همراه با دوستانش در مسجد توحید نگهبانی می دادند.
عبدالحسین از اعضای فعال شورا، بسیج و انجمن اسلامی مسجد توحید بوده و با آغاز جنگ تحمیلی، دو بار از طریق ستاد جنگ های نامنظم عازم جبهه می شود و در مرحله ی دوم اعزام، همراه با رزمندگان جنگ های نامنظم در عملیات شرکت یافته و در تاریخ دوم فروردین ماه ۱۳۶۱ در منطقه ی شوش و عملیات فتح المبین به مقام رفیع شهادت می رسد. روحش شاد و یادش جاودان…
انتهای پیام