تا اینکه شبی طرف های ساعت یک نیمه شب فرمانده دسته آمد توی سنگر و گفت عباس، آماده این؟ گفتم آقا، حمله ن؟ چیزی نگفت و از سنگر زد بیرون. سریع خودم رو جمع و جور کردم و از سنگر آمدیم بیرون و به خط شدیم. تا چشم کار می کرد رزمنده بود و ماشین های جنگی و آمبولانس. دلشوره عجیبی به جونم افتاده بود. انگار یکی تو دلم داشت لباس هاش رو می شست. (صدای آژیر آمبولانس)
فرمانده دسته اعلام حمله داد. همه پشت سر هم راه افتادیم، هنوز چند قدمی جلو نرفته بودیم که یهو احساس کردم یه چیزی مثل سوزن رفت توی دستم. تا اومدم نگاش کنم دیدم کتفم هم تیر خورد. گفتم تیر خوردم، به خدا ایناهاش. تیر خورده تو دستم. یه دفعه یکی با صدای بلند گفت، بخواب روی زمین، بخواب روی زمین. سرتو بدزد. (صدای رگبار مسلسل)
خوابیدم. خوب به تفنگم نگاه کردم. سرد سرد بود، حتی یه تیر هم شلیک نکرده بودم، هنوز نیم ساعت از عملیات نگذشته بود که لباس هام غرق خون شد. اومدم دوباره بلند بشم که باز همون صدا اومد که بخواب روی زمین، بخواب روی زمین. خوابیدم و دیگه هیچ نفهمیدم! چشمامو که باز کردم دیدم پشت یک لنکروز رو به بالا خوابیدم و ماشین در سکوت خیابان هی میرفت و هی میرفت و صدای تیر و تفنگ دورتر و دورتر میشد. تکونی به خودم دادم دیدم دو نفر دیگه هم کنارم دراز به دراز خوابیده اند. صداشون کردم، جواب ندادند. تکونشون دادم، تکون هم نخوردن. تا که فهمیدم اینها شهید هستند خودمم از ترس از هوش رفتم…
(بیمارستان، صدای فرا خواندن پزشک) چشمم رو که باز کردم دیدم پرستاری بالای سرمه و داره ازم می پرسه بهتری؟ به زور با سر گفتم اره. پرسید اسمت؟ گفتم عباس. نام پدر؟ حاجی. تاریخ اعزام؟ یک خورده فکر کردم، چیزی به ذهنم نرسید. پرسید اعزامی از؟ گفتم بوشهر. به زور زبونم می چرخید. درد غریبی داشتم. پرسیدم ببخشید خانم، اینجا کجاس؟ گفت اینجا بیمارستان شیرازه و دیشب شما رو از اهواز اعزام کردن اینجا. دوباره چشمام رو هم رفت ولی این بار هوش داشتم.
چند روزی تو بیمارستان بودم تا اینکه بوام (بابام) و عبدالرحمن -از رفیقای قدیمی محلمون- اومدن ملاقات. تا بوام دیدم بی اختیار زدم زیر گریه. آخه سنی نداشتم. تازه ۱۷ سالم بود. بوامم گریه کرد، عبدالرحمن هم با همون نمک همیشگیش گفت: “خیر نکرده تو که هنوز زنده ای خو. ما گفتیم شهید شدی سیت (برات) حجله درست کردیم.”
اون موقع ها رسم بود وقتی جوونی تو محلی شهید میشد در خونه شون حجله درست می کردن. عبدالرحمن هی داشت همیجوری نمک می ریخت که گرفتمش تو بغل و سیرِ سیر ماچش کردم. خوب که سِیلش (نگاهش) کردم بی اختیار گفتم حسین کجان؟ گفت “ها، فقط پُرس حسین کن. ما خو هیچ… حسین مدرسه داشت، نمی تونست بیاد. خیلی هم دلش می خواست که بیادا، ولی نمی تونست.” خونه ی ما دقیقا تو سنگی، پل پوردرویش، پشت مسجد توحید بود. بین ما و خونه حسین اینا فقط یه خیابون فاصله بود.
چند روزی گذشت و ما برگشتیم بوشهر. رسیدم تو کوچه اولین نفری که دیدم حسین بود، با همون لباس بلند یقه آخوندیش و شلوار کبریتی و کفش ورزشی آبیش تکیه داده بود به در حیاط و همینطور منتظر ما بود. تا مو دید دوید اومد سراغم. کلی همدیگه گرفتیم تو بغل. او با عبدالرحمن سی (برای) شوخی شروع به خواندن کردند. “حاجی از حاج اومده شکر شکر… کاشکی جِی حاجی بیدم شکر شکر…”
حسین چند سالی از مُو کوچیکتر بود ولی ما دو نفر رفیق نبودیم با هم. دیوونه ی همدیگه بیدیم. تو همه چی با هم شریک بودیم، شلوارامون یکی، کفشامون یکی، حتی یادمن حسین یه کفش استوک دار آدیداس آلمانی داشت که ما دو تا نوبتی پامون می کردیم. همی که حسین بغلم کرد گفت “خداروشکر که دوباره هسی. دمار عراقی ها درآوردی.” عبدالرحمن از دور گفت “ها خیر نکرده، فقط یه تفنگی اسیر خوش کرده، جرات نکنی بچه یه تیری هم در کنی؟” و همه خندیدیم. بوامم خندید.
چند ماهی گذشت و خبرای جبهه و جنگ دورادور به گوشم می رسید. وقتی خبر شهید شدن بچه های محل می آوردن کل محل شیون به پا میشد. انگار کسی دلم چنگ میزد و بیشتر بیقرار رفتن دوباره به جبهه بودم. حالم که بهتر شد عزم رفتن جبهه کردم، همین که قضیه رفتنم به جبهه به حسین گفتم، حسین گفت مو هم میام. گفتم نه حسین، تو نباید بیای، مدرسه داری. گفت سی مدرسه وقت زیادن. راستش بخواین دلم نمی خواست حسین بیاد جبهه. هم حسین تا اون موقع جبهه نرفته بود و هم هفت تا خواهر داشت و خودش تک پسر خونه بود. می گفتم خدای نکرده اگر بلای سرش بیاد مو چه جواب خونواده ش بدم؟ ولی می دیدم برق عجیبی تو چشمای حسین موج میزنه. گفت “عباس، اگر این بار نبردیم نه مو نه تو.” گفتم خونه؟ گفت مو راضی شون می کنم.
ما فردا رفتیم بسیج مرکزی و اعزام شدیم شیراز. پادگان شهید مسگر. بعد پادگان المهدی و چند روزی آموزش نظامی و بعد هم با هواپیمای ۳۳۰ رفتیم تبریز و از آنجا با اتوبوس رفتیم پیرانشهر. همین که رسیدیم پادگان سریع ما رو به خط کردند و حسین تو صف دقیقا پشت سر من ایستاده بود، دقیقا پشت سر من. یه پاسدار قدبلندی که صدای خشن دورگه ای داشت شروع کرد سی ما حرف زدن. “اینجا جنگن، کودکستان نی. بچه بازی نداریم، ما توی عملیات بیشتر دنبال بچه هایی هستیم که قبلا جبهه اومدن و جنگ دیدن.” حسین با پاش زد پشت پام و گفت عباس. گفتم بله. گفت ای چه میگه؟ گفتم هیس… هیچی نگو. درست میشه. عامو قدبلندو دوباره گفت “اونایی که بار اولشونه میتونن امدادگر، و بیسیم چی باشن یا کلا پشت خط بمونن.” حسین گفت عباس، ای مسخره بازیا چنن؟ مو امدادگر نمیشما. واگشتم گفتم حسین مُهل (مهلت) بده درستش می کنم.
عامو قدبلندو یکی یکی پرس و سوال سوابق جبهه های بچه ها میکرد تا رسید به مو. گفت اسم؟ گفتم عباس متقی. اعزامی؟ -بوشهر. چه عملیاتی بودی؟ گفتم فتح المبین، بیت المقدس. گفت: خوبه خوبه. تو بیا ای طرف. و منو برد سمت راست گروهان نگه داشت. و یکی یکی بچه ها به مو اضافه میشدن. حالا ما دل تو دلمون نیست تا ببینیم تکلیف حسین چه میشه. تا عامو قدبلندو رسید به حسین. گفت اسم و فامیل؟ “حسین حمایتی”. چند تا عملیات بودی؟ حسین نه نهاد نه برداشت، گفت چند تاش سیت بگم؟ عامو قدبلندو همین که شنید یه نگاهی به حسین انداخت و انگار از حسین خوشش اومده بود گفت: تو بیو در (از صف خارج شو). تو به درد فرمانده دسته میخوری، و عدل نهادش فرمانده دسته ی ما…
عامو قدبلندو که رفت، رفتم سراغ حسین. با عصبانیت سی حسین گفتم “سیچه حرف الکی زدی؟ تو کجا جبهه رفته بیدی؟ تو چه می فهمی جبهه و جنگ چنن؟ مو سری قبل نیم ساعت از عملیات نگذشته بی که ده جام تیر خورد. میزنی پامال (پایمال) بلامون می کنی.” همی که حرکت کردم برم سی عامو قدبلندو همه چی بگم حسین بلند گفت “ارواح رضا… ارواح رضا اگه بخوای کلامی حرف بزنی.” اسم رضا که اومد پام سُست شد. رضا فرخ نیا. رفیق جِنگ (ناب و صمیمی) مو و حسین. بچه ی محل. دو سال پیش تو بُستان شهید شده بود. سر جام خشکم زد، حسین اومد کنارم و گفت: “تو صحرای کربلا هم حسین فرمانده بوده و عباس علمدارش… اگه سرباز خوبی باشی واگشتیم بوشهر کفش آدیداسکو میدمش سی خوت خوتو.” و زد زیر خنده…
اَفتو داغ توسون (آفتاب داغ تابستان) وسط سینه آسمون پیرانشهر رسیده بود و تیغه ش تیزِ تیز کرده بود رو مو و حسین. که حسین حرکت کرد و یه راست رفت سمت پادگان و مُو هم بی اختیار پشت سرش راه افتادم.
چند روزی گذشت و شب عملیات والفجر ۲ رسید. منطقه عملیاتی پیرانشهر، «حاج عمران». فرمانده حسین هممون رو به خط کرد و شرح وظایف یکی یکی مون رو میگفت و خودش افتاد جلو و ما هم پشت سرش. دشمن از همون لحظه اول جنگ آتش سنگینی رو ما می ریخت. تو او شلوغی صدای تیر و تفنگ و فریاد الله اکبر بچه ها و صدای حسین قاطی هم شده بود که با دست اشاره کرد برید پشت خاکریز، برید پشت خاکریز… ما رفتیم پشت خاکریز و آتش ما هم شروع شد. یهو دیدم حسین سرش از خاکریز بلند کرده و هی داره تیراندازی می کنه. انگار نه انگار اولین باره اومده جنگ. شهامتش که دیدم مُو هم دل پیدا کردم. خواستم از خاکریز بلند بشم برم کنار حسین که یهو ناغافل یه تیری مستقیم خورد تو زانوم. تا خم شدم ببینم چه شده دست راستم و ران پای چپم هم تیر خورد. انگار اصلا خدا مو نهاده بود فقط و فقط سی تیر خوردن عراقی ها.
از بغل افتادم رو زمین. به زور فانوسقم آزاد کردم. پام تکون نمی خورد. غرق خون بود. هر چی فریاد میزدم حسین، حسین، حسین… صدا به صدا نمی رسید. عراقی ها هم که حسابی ترسیده بودن پشت هم منوّر میزدن. هر جا نگاه می کردم حسین نبود. مُو هم خونریزیم بند نمی کرد. حسابی ترسیده بودم. چشمام رو هم رفت، نمی فهمم یه روز، دو روز، سه روز گذشته بود… ولی وقتی چشام باز کردم انگار طرفای ظهر بود و مو دراز دراز کف بیابون افتاده بودم و از دور صدای تک تیراندازا میومد. زبونم از تشنگی مث چوب شده بود و عطش عجیبی داشتم. همیجور که کورمال کورمال دستم رو زمین می کشیدم یهو انگشتام به بند یه کوله پشتی گیر کرد. به زور کوله پشتی آوردم سمت خوم (خودم)، دستم بردم تو کوله پشتی، یه چیزی مث قمقمه درآوردم و از عطش در قمقمه باز کرده نکرده شروع کردم به خوردن. به محض اینکه اولین قلپ خوردم تمام زبونم و حلقم تا خود معده م سوخت. او موقع بود که فهمیدم اُو (آب) نی، بتادینه. عطشم صد برابر شد. دیگه هیچی نفهمیدم و دوباره از هوش رفتم…
این بار که به هوش اومدم هوا تاریک تاریک تاریک بود. درد و تشنگی داغونم کرده بود. خوب دوروبرم رو سِی (نگاه) کردم، چند تا از رفیقام کنارم شهید شده بودن، همیجوری داشتم اطرافم سِی می کردم که یه دفعه صدای پا اومد. با خوم گفتم ای دفعه دیه کارم تمومه، ای صدای پای عراقی هان. فهمیده بودم که عراقی ها تو شو (شب) زخمی اسیر نمی کنن، سریع تیر خلاص می زننش. صدای پا نزدیک و نزدیک تر شد، هنوز باورم نمیشه. مث یه خو (خواب) بود، شایدم یه رویا. اما واقعیت داشت. فرمانده حسین بود و یکی دیگه از بچه های محل که با هم اعزام شده بودیم. گفتم حسین. صدامو نشنید. سعی کردم بلندتر صدا بزنم و. بلند گفتم حسین… حسین گفت عباس… ای صدای عباسن… ای صدای عباسن… خلاصه حسین مانه پیدا کرد و انداخت رو کولش و حرکت کردیم پشت خط…
تو راه حسین می گفت ما همون شب اول عملیات محاصره شده بودیم. تو دو روزن که تو محاصره گیر کردی. تا امروز صبح ما محاصره شکوندیم و الان عراقی ها فراری دادیم… فقط تا همینجای حرفای حسین فهمیدم. چشمم که باز کردم بیمارستان شهید چمران تهران بودم. دکتر گفت “آقای متقی، عملت بد نبوده، ولی باید دو سالی رو ویلچر باشی. نهایتا هم شاید با عصا راه بری، اعصاب دستت و پات قطع شده البته ما مقداریش رو ترمیم کردیم ولی بقیه ش با خداست…”
ما دو سالی خونه نشین شدیم، و حسین هم گه گاهی که از جبهه میومد یه راست میومد سراغ مو. از حال و احوال بچه ها و جبهه ها برام تعریف می کرد. حسین دیگه فرمانده گروهان و گردان شده بود و کلی روش حساب باز میکردن و مُو ذوقش میخوردم. همش سیش (بهش) می گفتم “حسین، یادتن اولین بار مو بردمت جبهه؟ او هم به شوخی میگفت ها یادمه، اما تو یادتن مو بار اول اومدم جبهه ولی فرمانده تو شدم و تو شدی سرباز مو؟” و کلی می خندیدیم.
روزگار گذشت تا اینکه برای ادامه درمانم رفتم شیراز. از قضا علی ککام (برادرم) هم یک عملی داشت، حالا درست یادم نمیاد چه عملی. یه مدتی شیراز بودیم تا اینکه یه روز که داشتم عصازنون میرفتم داروخونه که داروهای علی رو بگیرم به محض اینکه رسیدم در داروخونه یه آگهی فوت پشت شیشه بود. انگار هی بُنگُم میزد (صدام میکرد) و مونه سمت خودش می کشید. رفتم نزدیک و نزدیک و نزدیک تر شدم. برقم گرفت، نفسم بند اومد. سرم گیج میرفت. خوب سِیلش کردم…. شهادت سردار شهید حسین حمایتی…. تا همینجاش خوندم و چشام یکهو سیاهی رفت. عصا از دستم افتاد و نمیفهمم رو زمین خوردم، مردم بغلم کردن.. فقط می دیدم آدما از جلو چشام رد میشن.
یکی میگفت فشارش افتاده، یکی میگفت اُو قند بدینش. یکی هم اُو میزد تو صورتم و مو فقط و فقط و فقط قیافه حسین با اون لباس سفید یقه آخوندیش و شلوار کبریتیش و کفش ورزشی آبی جلو چشام بود. خنده هاش… تکیه کلاماش… همیشه میگفت “فلانی مورد داره ها، باید به موردش رسیدگی کنیما.” کفش استوک دار آلمانیش، همه ی اینا مث قطار از جلو چشام رد میشد. با خوم میگفتم یعنی مُو دیگه حسین نمی بینم؟ یعنی دیدار ما شد به قیامت؟ جواب ننه حسین چه بدم؟ دده هاش؟ بی اختیار زبونم چرخید و بغضم ترکید و فریاد زدم حسین….»
به گزارش ایسنا، این متن اولین مستند صوتی زندگینامه سردار شهید «عبدالحسین حمایتی» از زبان همرزم اش «عباس متقی» به قلم و روایتِ “پیمان زند” و با تهیه کنندگی و تدوین “نگین کتویی زاده” است که امروز همزمان با اربعین حسینی و زادروز این شهید از رادیو بوشهر پخش شده است.
شهید عبدالحسین حمایتی در ۱۵ خردادماه سال ۱۳۴۵ شمسی مطابق با اربعین حسینی سال ۱۳۸۶ هجری قمری در بوشهر متولد شد. حسین در دو سالگی همراه با خانواده اش به زیارت کربلا رفت و آستان مقدس آن حضرت را زیارت کرد. سال اول متوسطه که در دبیرستان شریعتی مشغول تحصیل بود جنگ تحمیلی ایران و عراق آغاز شد. او بلافاصله به عضویت بسیج سپاه پاسداران در آمد و پس از فعالیت در انجمن های اسلامی برای دفاع از انقلاب و خاک میهن راهی جبهه های نبرد شد.
شهید حمایتی بارها به جبهه اعزام شده و در مقابل دشمن ایستادگی کرد تا اینکه سرانجام ششم شهریور ماه سال ۱۳۶۶ در یک درگیری نابرابر با اشرار و سوداگران مرگ در اطراف کوهستان های «گاوبندی» به شهادت می رسد. روحش شاد و نامش جاودان…
انتهای پیام