محمود استاد محمد چنین نویسندهای بود. بچه دروازه دولاب که در دوران نوجوانی سرسپرده صادق هدایت و نصرت رحمانی شد و در رؤیاهای دور و درازش، خود را نویسنده یا شاعر میدید؛ غافل از آنکه زندگی برایش خواب دیگری دیده بود.
اگر با بهمن مفید هممدرسهای نشده بود، شاید به همان دنیای شعر و داستان پای مینهاد ولی بیژن، برادر بزرگتر بهمن، دست این نوجوان را گرفت و او را به دنیایی دیگر پرتاب کرد. حالا دیگر شیفته بیژن مفید بود؛ همیشه معلمش، مرشد و مرادش که همواره شیداوار از او یاد میکرد.
بیژن مفید میخواست گروهی از جوانان درست کند و با آنان، نمایشی به صحنه ببرد و محمود استاد محمد هم عضو گروه «آتلیه تئاتر» شد. احتمالا در آن زمان حدس نمیزد که وارد دنیای تئاتر شده است ولی به بیست سالگی که رسید، دید چند نمایشنامه دارد و چند نمایش هم کارگردانی کرده است. «آسید کاظم» را در همان بیست سالگی نوشت.
بیژن مفید کار خودش را کرده بود. او حالا دیگر تئاتری شده بود. مفید، برای اجرای «شهر قصه» ، نقش «خر خراط» را به او سپرد. نقشی که استادمحمد هنوز هم با آن شناخته میشود.
تا به خودش بیاید، دید سالها گذشته و دور و برش پر از نمایشنامه است؛ «آسید کاظم»، «شب بیست و یکم»، «خونیان و خوزیان»، «دقیانوس امپراتور شهر افسوس»، «سرای رنج و شکنج»، «دیوان تئاترال»، «تهرن»، «کافه مک ادم» و …
حالا دیگر به یکی از طلایهداران تئاتر اجتماعی ایران تبدیل شده بود و کولهبار نمایشنامههایش هر روز سنگینتر میشد ولی او که انگار از دل تاریخ آمده بود، حسرت دنیای «آسید کاظم» را داشت که چقدر محترم بود، چقدر عاطفی و چقدر ریشهدار.
می گفت:« از اینکه یک انسان بنشیند برای کبوترش گریه کند، حسی به من دست میدهد که نمیتوانم بگویم زیباست، چیزی فرای زیبایی است.»
او که بی هیچ انتخابی پای به دنیای تئاتر نهاده بود، آنچنان محو این جهان شد که هر گاه از تئاتر حرف میزد، میتوانستی تصور کنی گردش خون در رگهایش شدت میگیرد.
اما تئاتر، تنها عشق زندگیاش نبود؛ که با گل و گیاه، تازه میشد، جان میگرفت، سبز میشد. در خانه کوچکش در خیابان پلیس، بیشترین زمانِ خود را در کنار باغچه سپری میکرد، هر روز مبهوت گلها میشد، به تک تک برگهایشان دست میسایید. با صدای شمرده و آرامش با آنها سخن میگفت و شگفت زده میشد از گونه گونی رنگهایشان.
اگر سر ذوق بود، از ریحانهایی سخن میگفت که به وقت مهاجرتش به کانادا در گلدانی در بالکن خانه کاشته بود.
و سحرگاه سوم مرداد سال ۱۳۹۲ وقت رفتن، دلش خسته بود از بیماری، از داروهای نایاب و تحریمی، از بستری شدنهای پیاپی، از کارهای نیمه کاره …
نمایشنامههایش، ترانههایش، خاطرات عاشقانهاش، همه را گذاشت و رفت. این پرسش اما در ذهن دوستانش میچرخید که چگونه توانست از آن باغچه با آن همه گلهای قشنگ، دل بکند.
و حالا در هفتمین سال درگذشتش، یادداشتی از او را می خوانیم که مانا، دخترش آن را در اختیار ایسنا قرار داده است:
«بیآنکه بدانم یا بخواهم وارد این بازی شدهام . دست و پا زدن برای تداوم زنده ماندن. چقدر راحتاند این گورخرها و گوزنها و آهوها. مرگ کجاست؟ در لحظهای که تمساح دهانش را باز میکند و دندانهایش را در گردن و خرخره بچه گورخر، فرو میبرد. تمام شد. در چند ثانیه اتفاق، از آغاز به پایان رسید. گورخر به مرگ، بیش از چند ثانیه فرصت قدرتنمایی نمیدهد. خلاصهاش میکند. حقیر و زودگذر. حتی آنی. بیش از این به رسمیتاش نمیشناسد ولی من یک سال است که با مرگ چشم در چشم شدهام در حد حریفِ پیروز، حریفِ برنده، به مرگ رسمیت دادهام و با او سرشاخ شدهام . چرا؟ مرگ، حریف نیست، از من بیرون نیست، در تقابل نیست. جزیی از خود من است، تداوم زندگی است. مثل کودکی، مثل جوانی، مثل میانسالی، مرگ هم مرحلهای است از جمله آن مراحل، مرحله پایانی. جمله هم یک نقطه پایان دارد. نقطه را باید گذاشت. جمله را باید تمام کرد.»
انتهای پیام