به گزارش ایسنا، پس از انتشار چاپ پنجم کتاب «عزیز و نگار»، روابط عمومی انتشارات ققنوس با نویسنده آن یوسف علیخانی گفتوگویی انجام داده است که متن آن در پی میآید.
یوسف علیخانی جدای از فعالیت به عنوان نویسنده، ناشر و کتابفروش، یکی از پژوهشگران فرهنگ عامه مردمان منطقه الموت و به قول خودش پهنه فرهنگی البرز است. دو کتاب «عزیز و نگار» و «در جستجوی حسن صباح» حاصل تلاشهای او در این زمینه است. همزمان با چاپ تازه کتاب «عزیز و نگار» ساعتی با او در حال و هوای البرز و الموت و کتابهایش گپ زدیم. این گفتوگو را در ادامه میخوانید:
آقای علیخانی کتاب «عزیز و نگار» در زمره معدود آثاری در حوزه ادبیات بومی ایران است که اقبال خوبی پیدا کرده و مخاطبانش با آن ارتباط گرفتهاند اما شاید همه آنها که تا به حال این کتاب را خواندهاند و یا میخواهند بخوانند این سؤال را دارند که این کتاب چقدر به واقعیت نزدیک است و خاستگاه این قصه چیست؟
یک سری از داستانهای عاشقانه و عامیانه ما ریشههای قدیمی دارند. مثلا شما قصههایی همانند قصه «ویس و رامین» را همین الان هم میتوانید در دشت قزوین بشنوید. یعنی همین الان هم قصههایی که مردم تعریف میکنند با «ویس و رامین» ریشههایی نزدیک به هم دارد. قصه «عزیز و نگار» تا جایی که من دنبال کردم به دوره صفوی برمیگردد، یعنی حداقل ۴۰۰ سال قبل و البته من قبلترش را نمیدانم. قاعدتا این قصه هم مثل باقی قصهها که از یک راوی به راوی بعدی و از این سینه به سینه بعدی میرفته، جایی مکتوب نشده است.
شاهعباس در دوران حکومتش یک رده کاری و شغلی به اسم قصهگویی ایجاد کرد و به افراد مشغول در آن حقوق میداد؛ یعنی به آدمهایی که در قهوهخانهها قصه تعریف میکردند دستمزد میداد و به همین دلیل هم شخصیت شاهعباس در تاریخ واقعی با آنچه در قصهها تعریف میکنند خیلی فرق دارد.
من از سر شوقم چند سالی را به گردآوری آداب و رسوم مردم منطقه الموت پرداختم. قصه «عزیز و نگار» هم به ذات فرهنگی هنری ادبی منطقه البرز پیوند میخورد و حتی میتوان ردش را در دوره رفیقان الموت و قبلتر از آن دوره ناصرخسرو جست.
مرحوم سعید موحدی، مردمشناس بسیار خوب معاصر و مدیر فقید نشر آستانه درباره این داستان میگفت: مردمی که قصه عزیز و نگار را زنده نگه داشتند، بعد از این هم زنده نگه میدارند. عزیز و نگار یک قصه ممنوعه است. درست است که ما زاویه عاشقانهاش را میخوانیم که عزیزی بوده و نگاری بوده و اینها پدرهایشان بچهدار نمیشدند تا اینکه نگار متولد میشود و پدرش کلاه سر عزیز میگذارد که برو قزوین کار کن و بعد که برمیگردد میبیند نگار با پسرخالهاش، کل احمد ازدواج کرده ولی عشق عزیز باقی میماند و دنبال نگار و کلاحمد راهی میشود. خواننده دوست دارد این عشقهای ممنوع و متفاوت را در افسانهها دنبال کند و شاید به همین خاطر است که در ۹۰ درصد داستانهایی که از منطقه الموت روایت میشوند، در نهایت عاشق و معشوق در آب رودخانه شاهرود غرق میشوند.
به نظر من آنها با اینکه این ماجرا برایشان جذاب بوده و در شبهای بلند زمستان، شبنشینیهایشان را لذتبخش میکرده است، نمیخواستند چنین قصهای تکرار شود.
البته از درونمایه خود روایت هم نباید غافل باشیم که برای مردم جذاب است.
در این افسانه پدر و مادرهایی هستند که فرزندی ندارند. درویشی میآید و سیبی میدهد و آنها میخورند. نصف سیب را یکی و نصف سیب را دیگری میخورد. خلاصه عزیز و نگار به دنیا میآیند و با هم بزرگ میشوند تا به سن رشد و عشق و عاشقی میرسند. سر عزیز را جوری کلاه میگذارند و او را میفرستند سر کار. بعد نگار را به کلاحمد، پسرخالهاش میدهند، آنها میروند و عزیز هم به دنبالشان. ما هم مسیر عاشقیشان را دنبال میکنیم. عزیز مدام دنبال نگار است و ایستگاه به ایستگاه و سکانس به سکانس داستان را جلو میبرد، شبیه فیلمنامه. در نهایت هم میروند سراغ حاکم که حکم کند، نگار مال عزیز است یا کلاحمد. حاکم روی زنهای مختلف روبند میاندازد و چادر سرشان میکند و میگوید «ببینیم کدام یکی از اینها نگار را میشناسند». اول اتفاقا کلاحمد را جلو میفرستد. اولین زنی را که اشاره میکند دختر حاکم بوده. دومین زنی را که اشاره میکند زن حاکم بوده و خلاصه نمیتواند نگار را بشناسد. اما عزیز وقتی که شروع میکند میخواند: نگارم چادر شبرنگ داره/ دو پایش بر سر یک سنگ داره/ نمیدانم بگویم یا نگویم/ زره پوشیده میل جنگ داره.
وقتی که عزیز این را میخواند، به روبهرو نگاه میکنند و چادر را از روی خانمی که اشاره کرده برمیدارند و میبینند نگار است، نگار را به او میدهند و در راه برگشت نگار در آب میافتد و عزیز میرود او را نجات بدهد که با هم غرق میشوند. بعدها میگویند گلهای حسرت که گاهی رشد میکنند و بالا میآیند و قبل از رسیدن به هم خشک میشوند عزیز و نگار هستند.
سنتهای مردم الموت چقدر در این کتاب حضور دارد و با این افسانه در هم آمیخته است؟
طالقانیها وقتی که شنیده بودند یک الموتی در مورد این قصه تحقیق کرده است، جنجال درست کرده بودند. رابطه این دو منطقه با هم چیزی مثل برره بالا و پایین است. هر چند که ما الموتیها در این قصه شخصیت منفی هستیم. کلاحمد شخصیت منفی داستان و الموتی است. یعنی بخش مثبت که عزیز و نگار باشند طالقانی هستند. ولی این داستان در محیط جغرافیایی البرز اتفاق میافتد و از روستای اردکان شروع میشود تا البرز و روستای بالاروج. در این قصه هرچند که خیال و واقعیت با هم آمیخته شده، رد سنت و فرهنگ الموت را میشود در آن دید.
در مقام پژوهشگر فرهنگ عامه میخواهم به این سؤال پاسخ دهید که آیا این داستانها و سنتهای پیرامونش در کشور ما در حال فراموشی است؟ و صرف نظر از آن چرا نسل امروز دغدغه حفظ این آثار را ندارد؟
من جزء آنهایی نیستم که بگویم ما ایرانی باشکوه داشتیم و الان نداریم. نه، ایران بوده و الان هم هست. من در سن خودم دو نسل را دیدم که عجیب بودند. تا ۸ یا ۹ سالگی در روستا بودم. شبنشینی در خانهها را یادم میآید. مردم جمع میشدند و قصه میخواندند. من هنوز یادم است که وقتی پدرم شهر بود و ما باسوادی در خانه نداشتیم، با مادرم پیش همسایه بالاییمان علی آقا میرفتیم، که نامه بنویسد و به راننده بدهد که نامه را به شهر ببرد. اصلا گفتن این ماجرا در شرایطی که الان در همان روستا چوپان هم اینستاگرام دارد و با واتساپ پیام میفرستد، در ذهن نمیگنجد ولی این حاصل گذر یک دوره است. من سالها است در الموت تردد دارم و حالا میبینم که ارتباطها قطع شده و فرهنگ روستایی از بین رفته است. من با اینکه ۲۷ سال است در تهران زندگی میکنم، هنوز خودم را تهرانی نمیدانم. هنوز دارم در همان کوچههای روستایم در الموت زندگی میکنم. میخواهم بگویم که هر چیزی سند دوره خاص خودش است. انسانهای غارنشین همگی با هم به شکار میرفتند، شب را هم باید کنار آتش میگذراندند و نمیتوانستند فوری غذایشان را بخورند. آنها شبها یک سرگرمی میخواستند. و بخشی از این سرگرمی کسی بود که ماجرای شکار روز را کنار آتش تعریف میکرد. ما داریم این سنتها را از دست میدهیم. همه چیز دارد فراموش میشود.
هیچوقت یادم نمیرود در مراسمی در الموت یکی از آقایانی که از لندن آمده بود وقتی که کارهای مشترک من و افشین نادری را درباره فرهنگ عامه دید گفت که چنین کاری را هر کسی در هر جای جهان برای مملکتش انجام بدهد تا آخر عمرش بیمه است ولی اینجا من باید تازه بنالم که کتابم ۱۵ سال در انبار مانده است. ما از این مملکت حرف میزنیم. وگرنه من میدانم چند نفری از رفقای روزنامهنگارمان رفته بودند سریلانکا و به آنها حقوق میدادند که درباره آنجا بنویسند و فرهنگسازی کنند.
ما فرهنگی را که داریم فراموش کردهایم و اصلا نمیخواهیم آن را ببینیم. تا نویسنده ادبیات روستایی مینویسد فوری به ادبیات اقلیمی یعنی داهاتی یعنی پشت کوهی تقسیمش میکنند. به خدا قسم برترین و بزرگترین آثار ادبی جهان فضای بومی دارند. مثلا «صد سال تنهایی مارکز» در روستای ماکاندو شکل میگیرد.
و البته کسی هم پای کار انتشار این ادبیات نمیآید. ما در جای عجیبی زندگی میکنیم. کتاب «عزیز و نگار» ۱۰ جا برای انتشار رفت و آن را رد کردند، ناشرهایی این کار را کردند که رفیقم بودند. من آن موقع روزنامهنگار بودم. قاعدتا میدانستم اگر این کتاب دربیاید روزنامهنگار جماعت میتواند یک چاپش را بفروشد اما یکیشان بهانه مذهبی آورد، در صورتی که کتاب اصلا مذهبی نیست. یکیشان میگفت در چارچوب کار ما نیست. اما امیر حسینزادگان (مدیر انتشارات ققنوس) آن را قبول کرد چون وقتی که خودش کتابفروش بوده، نسخههای گرکانی و نسخههای قدیمی این افسانهها را فروخته و دوست داشته است.
شما ادبیات «عزیز و نگار» را ادبیات خلاقه میدانید؟ ادبیاتی که این روزها برای تعریف داستانهایی نیمه فولکلور هم از آن یاد میکنند.
این یک کار خلاقه نیست. من نسخههای دیگر این کتاب را هم آماده کرده بودم. قرار بود جلدهای بعدی آن را دربیاورم. وسوسه شده بودم نسخههای شفاهی دیگر را جمع کنم. خیلی نقشهها داشتم اما امیرخان گفت بگذار ابهت این کار حفظ شود. آنها در خانه ماند و هیچجا استفاده نشد ولی این یکی و ابهت آن را امیر حسینزادگان زنده کرد.
هیچوقت یادم نمیرود که گوگل تازه به ایران آمده بود. ما در روزنامه «انتخاب» بودیم و دختر آقای فریدون صدیقی مسئول واحد اینترنت بود. گاهی میرفتم پیش او و میگفتم که خانم صدیقی پنج دقیقه، میگفت: ببین من باید برای بچههای سیاسی، فرهنگی خبر بگیرم. من میماندم تا آخر شب که ایشان میرفت و من یواشکی رایانه را روشن میکردم، گوگل را میآوردم بعد سرچ میکردم. یادم است فقط یک جا اسم «عزیز و نگار» را دیدم. آن هم در نمایشی که در گیلان بازی شده بود. اما اگر الان سرچ کنید، چند روایت از این افسانه چاپ شده است. حتی این اواخر زن و شوهری رفتند و این افسانه را به عنوان میراث معنوی ثبت کردند و بودجهای برای تولید کتاب گرفتند. پروپزالی نوشته بودند که تمام اطلاعاتش از ۸۰، ۹۰ صفحه مقدمه من بر کتابم بود. بگذریم، نوش جانشان. میتوانند انجام بدهند. ولی من اگر الان یوسف علیخانی وارد دفتر نشرم شود، با لگد بیرونش میکنم؛ این همان کاری است که امیرخان نکرد.
شما کتابی دیگر با عنوان «در جستجوی حسن صباح» را نیز دارید. کتابی که میشود در آن رگههایی از همین علاقه شما به باورهای بومی و فولکلور را دید. چقدر بین آن و کتاب «عزیز و نگار» فرق قائل هستید؟
من دو بار از روزنامه استعفا دادم و محمد حسینی گفت که حالا بیا و حسن صباح را بنویس. بسیار هم دوستش میداشتم چون خیلی از مکانهایی را که داستان در آن شکل میگیرد دیدهام و خیلی از افرادی که در مورد حسن صباح داستان و رمان نوشتهاند، به جای دیدن الموت، آن را تخیل کردهاند.
مرحوم امیر عشیری کتابی در مورد حسن صباح و الموت دارد. به او گفتم که این مکانها را دیدهای؟ گفت «خیلی راهش دوره، من خیالی نوشتم». و البته خیلیهای دیگر هم درباره الموت خیالی نوشتهاند و گفتهاند. چه افسانهها و داستانهایی که اعراب فاتح ایران برای الموت ساختند و چه داستانهایی که درباره ارتباط تاریخی الموت و یمن هست و چه ماجرای بهروز دیلمی که نوه هفتمش به دست پیامبر ایمان میآورد. حتی مارکوپولو هم که در سفرنامهاش در مورد حسن صباح و رفقایش حرف میزند و از حشاشین میگوید، همه را به دروغ بیان کرده و اصلا به سمت الموت نرفته است. هرچه شنیده از مردم قزوین شنیده و مردم قزوین هم که نرفته بودند ببینند، خیالات و افسانههایشان را میگویند. وقتی چیزی را نبینی از آن یک چیز ماورایی میسازی. در این کتاب سعی شده بخشی از اینها مثل همان «عزیز و نگار» دربیاید.
به هر تقدیر خوشحالم از اینکه این دو کتاب که خیلی هم خلاقانه نیست، حلقه ارتباطی من و نشر ققنوس بوده است.
این روزها کار تازهای هم در دست نوشتن دارید؟
شهریور پارسال فیپای رمان سومم را گرفتم ولی به دلیل شرایطی که برای خانمم پیش آمد در حد فیپا ماند. حتی جرأت اینکه آن را به ارشاد بفرستم، ندارم.
چرا؟ مگر قرار است چه اتفاقی رخ بدهد؟
فایدهای ندارد، تا حرف میزنی بعد کتک میخوری، من با شما گپ میزنم اما این حرف در حد صحبت من با زهره حسینزادگان (مدیر روابط عمومی انتشارات ققنوس) تمام نمیشود و حواشی دیگری ایجاد میکند. من را دعوت کردند تلویزیون به دو اعتماد نو به نقل از برنامه که اتفاقی با حضور یک مدیر دولتی همزمان شد. بعدش چنان بلاهایی سر من آوردند، که به غلط کردن افتادم. اصلا نمیخواهم در چشم باشم. یعنی تازه به این نتیجه رسیدهام که اتفاقا بهتر است که جلو چشم نباشی.
اما شما، نشر و کتابفروشیتان از قضا خیلی هم جلو چشم و در معرض قضاوت مخاطب هستید.
من سال ۹۰ داشتم زمین میخوردم، کولهبارم را جمع کردم شهر به شهر رفتم تا کتاب بفروشم و گوشی من که حالا دست من نیست، ۱۱هزار تا شماره دارد که یادگار آن سالهاست. یعنی هر مخاطبی سه کتاب خرید من شمارهاش را ذخیره کردم.
روز اول نمایشگاه کتاب تهران سال ۸۸ من و خانمم با هم دست به سینه و خیلی مودب ایستادیم، ۱۲ عنوان کتاب داشتیم، غروب نگاه کردیم، ۸۵ هزار تومان فروخته بودیم، یعنی فکر میکنم فقط ۱۳ جلد کتاب. از فردای آن روز شروع کردیم به حرف زدن با مخاطب، روز آخر نمایشگاه ۵ میلیون و ۲۰۰ هزار تومان فروختیم؛ اصلا قابل مقایسه است؟ همه شعار میدهند که نمایشگاهها برگزار نشود، کتابفروشیها فعال میشود. کو؟ اینجا که نشستهایم کتابفروشی است، نمایشگاه هم برگزار نشده است، پس کجاست مشتری؟ ۹۹ درصد آنهایی که میآیند در نمایشگاه کتاب تهران، اصلا در طول سال کتابفروشی نرفتهاند و کتابفروشی نمیشناسند. آنهایی که میآیند در نمایشگاه کتاب استانی، اصلا کتابفروشی شهرستان را نمیشناسند.
در طول بلوار مرزداران یک کتابفروشی هست که من باشم. آرزویم این است که راسته مرزداران بشود صاحب ۲۰ کتابفروشی. وقتی بقیه هم بیایند کار من رونق میگیرد. چون جماعت نمیروند جای دیگر اما ما فقط داریم حرف میزنیم و به عمل نرساندهایم. مشکل اینجاست.
یوسف علیخانی در ایران هم نویسنده است، هم ناشر، هم کتابفروش و هم روزنامهنگار و تحلیلگر؟ حلقه اتصال این موارد کجاست؟
حلقه اتصالشان کلمه است و من کارگر کلمهام. من بچه کارگر بودم، اوایل به تئاتر علاقه داشتم. من سالها درس خواندم که تئاتر کار کنم، امکانش را هم داشتم، روی صحنه میتوانستم کار کنم. دو جین جوایز تئاتری و دیپلم افتخارهای زیادی دارم. ولی دیدم من حاضر نیستم که یک سال کاری کنم که بعد اجرایی از آن بشود. با رتبه ۱۲۶ وارد دانشگاه تهران شدم ولی آن سال رشته حقوق و علوم سیاسی نصیبم نشد. من اصرار داشتم دانشگاه تهران باشم و ناچار ادبیات عرب خواندم و البته ادبیات عرب را هم دوست داشتم، سالیان سال مترجمی عربی کردم که به رشته دانشگاهیام ربط دارد. اگر کار تحقیقی کردم نه به این خاطر که من مردمشناس باشم بلکه میخواستم به مردم زادگاهم ادای دینی بکنم. میخواستم پُز بدهم که من از خاکی هستم که عزیز و نگار در آن است.
ناشر شدن من هم واقعا خندهدار بود. سال ۸۳ مجوز نشر گرفتم. عادت کرده بودم به حقوق ۳۰۰،۴۰۰ تومانی روزنامه. یادم است آن موقع من پول جایزه «جلال» را که ۲۵ تا سکه بود فروختم، شد چهار میلیون و ۹۰۰، سال ۸۶، ۸۷ من با آن پول توانستم هفت تا کتاب چاپ کنم. یادم است وقتی علی دهباشی شنیده بود که من سکهها را فروختم تا کتاب چاپ کنم زنگ زده بود به همسر من و با عصبانیت گفته بود که «این دیوانه شده، جلوشو بگیرید». من هم پیش خودم گفتم «اگر این جایزه الکیه بگذار برود. من که اهل سکه نبودم وگرنه روزنامهنگاری نمیکردم. ولی وقتی واردش شدم، واردش شدم».
انتهای پیام