برای شیعه دوست داشتن علی، همسر و اولاد او واجب شده تا آنجا که نمازش را بدون صلوات بر این خاندان باطل میداند و بیتابی برای مظلومیت و شهادت اهل بیت (ع) را عین فصیلت. شیعه رسم و منش خود را از پیامبر مرسل گرفته و به وعدههای او دلخوش است.
به خانه فاطمه حملهور شده و فریاد میزدند: خانه را با اهلش به آتش بکشید، درحالیکه در خانه نبود مگر علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام. متجاوز چنان لگدی به شکم بانوی خانه زد که فریادی که هرگز کسی آن را نشنیده بود، بلند شد وای محسنم از دست رفت!
مرد بعدها ضمن نامهای برای معاویه پس از نقل قضیه سقیفه بنیساعده، چگونگی برخورد با فاطمه ـ سلام الله علیها ـ را چنین بیان میکند: «… به فاطمه ـ سلام الله علیها ـ که پشت در بود، گفتم: اگر علی ـ علیه السّلام ـ از خانه برای بیعت بیرون نیاید، هیزم فراوانی به اینجا بیاورم و آتشی برافروزم و خانه و اهلش را در آن بسوزانم یا علی ـ علیه السّلام ـ را برای بیعت به سوی مسجد میکشانم، آنگاه به خالد بن ولید گفتم: تو و مردان دیگر هیزم بیاورید، و به فاطمه ـ سلام الله علیها ـ گفتم خانه را به آتش میکشم. همان دم دستش را از در بیرون آورد تا مرا از ورود به خانه باز دارد، من او را دور نموده و با شدّت در را فشار دادم و با تازیانه بر دستهای او زدم تا در را رها کند، از شدّت درد تازیانه ناله کرد و گریست، نالة او بقدری جانکاه و جگرسوز بود که نزدیک بود، دلم نرم شود و از آنجا منصرف گردم، ولی به یاد کینههای علی ـ علیه السّلام ـ و حرص او بر کشتن قریشیان افتادم. با پای خودم لگد بر در زدم ولی او همچنان در را محکم نگه داشته بود که باز نشود. وقتی که لگد بر در زدم، صدای نالهی فاطمه ـ سلام الله علیها ـ را شنیدم و این ناله طوری بود که گمان کردم مدینه را زیر و رو کرد. در آن حال فاطمه ـ سلام الله علیها ـ میگفت: «یا ابتاه! یارسول الله! هکذا یُفعل بحبیبتک و ابنتک، آه! یا فضَّةُ الیکِ فخذینی فقدوا… قُتِلَ ما فی احشائی من حملٍ» (ای پدر جان ! ای رسول خدا! بنگر که این گونه با حبیبه و دختر تو رفتار میشود، آه! ای فضّه بیا و مرا دریاب، که سوگند به خدا، فرزندم که در رحم من بود، کشته شد.) در عین حال در را فشار دادم، در باز شد. وقتی وارد خانه شدم؛ فاطمه ـ سلام الله علیها ـ با همان حال روبروی من ایستاد، ولی شدت خشم من، مرا به گونهای کرده بود که گویی پردهای در برابر چشمم افتاده است، چنان سیلی روی روپوش، به صورت او زدم که به زمین افتاد…»
درست ۵۰ سال بعد؛ مردی انباشته از تیر و خون به زمین افتاده؛ که هیبتی زشت و عربدهکش، مست از خیال جایزهای که بیقرارش کرده، از بالا به پایین میپرد. شاید چند قدمی از بالا تا پایین گودال فاصلهای نباشد و همین فاصلهی اندک دیدن ماجراها را برای آنها که اطراف گودی ولو دورتر حلقه زدهاند، شدنی میکند. هیبت به محض ورود، دندانهای زشتش را به هرزه روی هم میساید، به ناگهان ابرو گره کرده و لگد را روانهی پهلو میکند!
مرد زشت چهره، کوسه و پیس رنگ که سنان نام داشت، با قصد کشتن، نزد امام حسین (علیه السلام) آمد. امام نگاهى به او افکند و او، جرأت نکرد و در حالى که هراسان فرار مىکرد، مىگفت: تو را چه شده است؟ اى عمر بن سعد! خشم خدا بر تو باد. آیا مىخواهى محمّد (صلى الله علیه وآله) را دشمنم سازى؟! ابن سعد فریاد زد: چه کسى، برایم سر حسین (علیه السلام) را مىآورد تا برایش، جایزهاى دلخواه باشد؟! شمر گفت: من، اى امیر! ابن سعد گفت: بشتاب که جایزه بزرگى دارى. شمر نزد امام – که بىهوش بود – آمد و زانو، بر سینه آن حضرت نهاد. امام حسین (علیه السلام) به هوش آمد و فرمود: واى بر تو! کیستى که بر جایگاه بلندى، پا نهادهاى؟ گفت: شمر. فرمود: آیا مرا مىشناسى؟ گفت: تو حسین (علیه السلام)، فرزند على (علیه السلام) و پسر فاطمه زهرایى که جدت، محمّد مصطفاست. فرمود: حال که مرا مىشناسى، چرا مرا مىکشى؟ گفت: اگر تو را نکشم، پس جایزه را چه کسى از یزید بستاند؟! فرمود: آیا جایزه یزید را دوست دارى، یا شفاعت جدم رسول خدا (صلى الله علیه وآله) را؟ گفت: جایزه یزید را اندکى، از تو و جدت بیشتر دوست دارم! فرمود: اینک که مرا مىکشى، تشنه مکش. گفت: هیهات! به خدا! یک قطره آب ننوشى، تا مرگ را به سختى دریابى. فرمود: واى بر تو! چهره و شکم خود را بگشا! شمر چون نقاب برگرفت، دو رنگى و پیسى و چهره همچون سگ و خوک او، نمودار شد. پس امام حسین (علیه السلام) فرمود: جدم در آنچه خبر داد، راست فرمود. گفت: آن چیست؟ فرمود: به پدرم مىفرمود: على جان! مردى پیس و دو رنگ که به سگ و خوک شبیهتر است، این فرزند تو را خواهد کشت. شمر بر آشفت و گفت: تو مرا، به سگ و خوک تشبیه مىکنى؟! به خدا سرت را از قفا، جدا مىکنم. سپس امام را به رو افکند و سر مبارکش را جدا کرد و از امام در آن حال شنیده مىشد: وا جداه! وا محمّداه! وا ابا قاسماه! وا ابتاه! وا علیّاه! مرا با اینکه جدم محمّد مصطفاست، تشنه کشتند! مرا با اینکه پدرم على مرتضى و مادرم فاطمه زهرا است، تشنه کشتند.
به فاصلهی ۵۰ سال دو پهلو با لگد آماج دو متجاوز میشوند. شکستن هر دو پهلو هم به هوای بیعت! یک زن و یک مرد به جرم تایید نکردن قبای خلافت به بر تن خیانتکاران باید کشته میشدند. متجاوزان که به تجربه آموختهاند به روی این خاندان به راحتی میتوان تیغ کشید چون هرکجا که پای اسلام در میان باشد، این خانواده از تمامی حقوق خود به آسانی گذشت میکند و البته با این اطمینان که در عوضِ همهی ظلمهایی که این خانواده بر خویش هموار میکنند تا اسلام پابرجا بماند، پیمان گرفتن برای متجاوزان از اسلام از آنها کار آسانی نیست، با روشهای ناجوانمردانه که عادت مرسومشان بود، بر سر آنها آوار شدند. ابتدا به در خانهی مادر میروند و مادر که گمان دارد نامحرمان به حرمت نبی خدا(ص)، فکر یورش به ناموس او را آنهم تنها چند روز پس از درگذشتش از سر بیرون خواهد کرد، ابتدا آتش میبینید، بعد فشاری که استخوان سینه را میشکافد آنگاه لگدی که پهلو را هدف میرود تا فرزند؛ بهجای دامن مادر؛ بر زمین سقوط کند و پایان این قصه، آهیست که از سینهی مادر بیرون میشود: آه ای پدر جان…
مادر که میرود، به پسر هم امان نمیدهند. حرامی؛ پایان قصهی پسر را با یک لگد و نشستن بر سینه و چرخاندن تیغ به پایان میبرد.
این است که شیعه از برخی واژهها بیزار است؛ لگد زدن، تشنگی، سر بریدن، سیلی، یتیمی و …
برای شیعه دوست داشتن علی، همسر و اولاد او واجب شده تا آنجا که نمازش را بدون صلوات بر این خاندان باطل میداند و بیتابی برای مظلومیت و شهادت اهل بیت (ع) را عین فصیلت. شیعه رسم و منش خود را از پیامبر مرسل گرفته و به وعدههای او دلخوش است. جابربن عبدالله انصاری میگوید: «نزد پیغمبر بودم که علی از دور نمایان شد. پیغمبر فرمود: سوگند به کسی که جانم به دست او است، این شخص و شیعیانش در قیامت رستگار خواهند بود». ابن عباس هم میگوید: «وقتی آیهی إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُولئِکَ هُمْ خَیْرُ الْبَرِیِّةِ نازل شد، پیغمبر به علی فرمود: مصداق این آیه تو و شیعیانت میباشید که در قیامت خوشنود خواهید بود.» غیرت شیعه در عالم مثالزدنیست. آنها به همان اندازه که شیفتگی را مشق کردهاند، در ابراز دوستی و دشمنی خود با دوستان و دشمنان این خاندان کمترین تردیدی به خود راه نمیدهند. شیعه این روزها عزادار است. عزدار یک داغ و خشمگین از واژهای که همواره او را بیقرار و مضطرب ساخته است: لگدی که پهلویی را نشانه میرود….
انتهای پیام/