فواد میگفت: ترس مال وقتیه که هنوز جنگ شروع نشده به محضی که اولین تیر شلیک شد ترس مردم میریزه.. نمی دانم کی و کجا این حرف رو تو دهن فواد گذاشته بود که خواست و نخواست و وقت و بی وقت میگفتش و به همه چی هم تعمیمش میداد.
و باز میگفت: تا ننه و بُوام زنده بیدن ترس مردنشون داشتم امّا وقتی خمسه خمسههای عراقی عدل خورد وسط خونمون و دوتاش با هم جون دادن ترسم از مرگ هم ریخت… فواد فقط سیزده سالش بود… جثهای به غایت لاغر با استخوانهای توپُر و قد نسبتاً بلند و چهرهای به انتها سیاه…، فواد چشمهای درشت و مشکی و رمزآلودی داشت عینهو چشمهای گاومیشهای شهرش که حالا فرسنگها بینشان فاصله افتاده… روزگار حسابی دل پرش کرده بود و هیچ ترسی تو چشمهاش دیده نمیشد.
فواد تنها داراییش فقط یک عمه بود که باهاش زندگی میکرد شوهرش هم همیشه خدا یا خمار بود یا نعشه و اهل کار و بار نبود میگفتن مدتی تو صنایع دریایی کار اسکراپ کشتیهای بزرگ انجام میداده که از دوسه میخوره زمین و مهره گردنش جابهجا میشه و این تریاک هم مسکن دردش بود اما فواد میگفت دروغ میگه بهونهاشه…. کاشکی به جای مهرههای گردنش، دست و پاش خورد شده بید تا ایهمه عمهام رو زیر مشت و لغت (لگد) نذاره…
خونه عمه فواد دقیقاً صلحآباد اول بازار جنگزدهها بود… فواد خیلی اهل درس و مدرسه نبود مشقهاش رو هم خودم مینوشتم… اولین بار کنار آبخوری حیاط مدرسه دیدمش و وقتی ساندویچم رو تعارفش کردم گفت ممنون صبحونه خوردم، اما بعدها خودش گفت الکی میگفته… این بزرگ طبعیش و سکوتهای وقت و بی وقتش من رو بیشتر وابستهاش میکرد. نمیدونم چرا اینقدر میخواستمش، انگار نیمه گمگشته خودم بود، شاید هم چون جرات داشت و مردونه حرف میزد یا شاید چون وقتی میخندید فقط ردیف سفید دندونهاش معلوم میشد و جذابترش میکرد یا شاید هم وقتی معلوم علوم سر کلاس گفت فواد تو راستی اینقدر سیاهی یا صبح تا صبح بوات واکست میزنه و بچهها خندیدن و فواد با صدای بلند و دورگهای گفت: بوام شهید شده و کلاس تو غم غریبی غرق کرد…
فواد با همه سیاهای جهان فرق داشت و زیر بار حرف زور هیچ سفیدی نمیرفت اما تنها نقطه تاریک و به شدت مظلومانه او سوختگیهای مکرر پشت دستهاش بود که به دروغ میگفت کمک عمهم آشپزی کردم و سوخته اما تابلو بود که جای آتش سیگارای شوهر عمهاش بود، وقتی که خماری سراغش می آمد و از فواد می خواست بره هزار دستگاه جنسش رو جور کند و فواد زیر بار نمی رفت و این شوهر عمه بود که با آتش سیگار سراغش می آمد و عمه اش هرچی جیغ می زد کارگر نمیافتاد… خود فواد بعدها گفت فقط به خاطر عمه ام ازش می گذشتم وگرنه زدنش برایم کاری نداشت
اولین باری که من و فواد معنی خونه خالی رو فهمیدیم، عصر پنج شنبه ای بود که ننه ام و دده ام رفتن شکری سر قبر بوام و من فواد تنها شدیم و گفتم: میای ویدئو سیل کنیم و او نه نگفت و من فیلم کندو اوردم و با هم نگاه کردیم. البت تو خونه ما فقط و فقط همی یک دونه فیلم بود این هم یادگاری زمان بوام، و فواد اولین بار بود که با بهروز وثوق رو در رو میشد فیس تو فیس، فواد از اینطرف و بهروز روی براده های مغناطیسی ویاچاس از طرف دیگه و فیلم که تمام شد خوب سیلم کرد و گفت: بهروز هنوز زندهان؟ و مو هیچ جوابی سیش نداشتم چون خومم درست نمی فهمیدوم فقط ابروهام انداختوم بالا که یعنی مُوچیم…
از او شب به بعد زندگی فواد انگار تقسیم شده بود به قبل از شو پنجشنبه و فیلم کندو و بهروز وثوق و بعد از شو پنج شنبه…. فواد انگار روح خسته و سرگردونش و صداهای غریب توی سرش که وقت و بی وقت سراغش می اومدن و هی تنهاییش رو به رخش میکشیدن حالا به یک بزرگتر، یک سایه سر، یا به یک ابر قهرمان رسیده و دلش قرار بیشتری گرفته….
کار مو و فواد شده بود پنج شنبه ها و دیدن فیلم کندو برای بار دهم و بیستم و سیام و هربار انگار یک کشف جدیدی از بهروز می کردیم و فواد این اواخر راه رفتنش هم عینهو بهروز شده بود.
لابلای یکی از پنج شنبه های کندویی، فواد دقیقا” برابرم ایستاد و دست کرد تو لباسش و بینا بین لباس و شلوارش یک فیلم ویاچاس داد دستم روش بزرگ نوشته بود قیصر و با ذوق ویدئو روشن کردیم و فیلم شروع شد.
بهروز همینطور که میونه گوشتهای گرم کشتارگاه و حموم نمره نفس آب مَنگلیها رو می گرفت… یکهو دیدم فواد یواش یواش داره گریه می کنه و لابلای هق هقش می گفت… مردی .. خیلی مردی… بی اختیار یک چیزی مثل ناله از منتهی علیه حنجره اش بیرون اومد، درد آور مثل یک تاولی که می خواهد سر باز کند و زجر آور و خفه کننده طوری گفت: بوام اعدام کردن… شهید نشده…. بغضش ترکید… آروم خوم نزدیکش کردوم و او باز گفت: خیلی قبل از جنگ اعدامش کردن… ننه ام… اسم ننه اش که اورد شروع کرد به زبون عربی فحش دادن و دوباره گفت ننه ام که هق هق گریه اش جلو حرف زدنش گرفت و صداش بی رمق تر می شد، خوم نزدیکترش کردم ……به سختی شنیدوم که گفت: یک روز بوام از سر کار میات خونه تا ننه ام و مرد همسایه عراقیمون که زن ایرانی گرفته بید با هم بیدن و بوام داس بر میداره و سر دوتاش میذاره روی سینشون و بعدشم خوش…..فواد داشت همینجوری حرف می زد که یکهو نگاهش به سمت من چرخید و انگاری تازه متوجه حضور من هم شده بود حرفش رو قطع کرد و خوب زل زد تو چشهام و گفت: ای حرفها همینجا خاک میشه و دستش رو برای گرفتن قول سمتم دراز کرد و من که چشمهام از حیرت داشت از حدقه می زد بیرون، به زور اب دهنم رو قورت دادم و سیبکهای گلوم بی اختیار چند باری بالا و پایین شدن و به آرومی گفتم : مو اصلا” چیزی نشنیدوم..فواد داشت خودش رو جمع جور می کرد که برود یکهو ناغافل پشت واگنهای قطار تیری خورد تو پای بهروز و پاسپانها دویدن دنبالش و تیتراژ پایانی و اسفندیار منفرد زاده تمام قاب تلویزیون رو مال خودشان کردن…….
همه چی به روال و عادی بود تا تابستون نحس هشتاد و شش مکزیک از راه رسید و فواد که اصلا” نمی فهمید فوتبال چیه و علاقه ای هم نداشت الکی و مفت پاش وسط ماجرای بازی آرژانتین و انگلیس باز شد…
مسلمو کازرونی بواش وسط بازار صفا هندونه فروشی داشت و تابستونها میرفت دکون کمک بواش واز طرفدارهای سفت و سخت تیم ملی انگلستان بید… یکشه ای بی هوا گفت:با دست گل زده قبول نی…فواد هم الکی سی خاطر لج مسلمو گفت: نه محالن….مسلمو سرش بلند کرد و قیافه لگز و لاغر فواد وارسی کرد و گفت:مردک تو چه می فهمی؟ دنیا میگه با دست گل زده بعد ای عرب جنگ زده میگه محالن…فواد که از شنیدن کلمه جنگ زده عصبی شده بود خواست ریش حمله کنه که دستش گرفتم.
مسلم بچه کپل قدکوتاهی بید و همیشه نصف شلوارش از پاش آویزون بید اصلا ای آدم آفریدگار ضد بید…یک توپ میکسای کهنه ای داشت می گفت آبوام از لندن سیم اورده و به محضی که تیمش گل می خورد ضد می کرد که گل نی خیلی هم اصرار می کردی توپش ور میداشت و می رفت..
مسلم واگشت و رو کرد به فواد گفت: یعنی تو ندیدی که مارُدونا با دست زد به توپ؟ فواد هم که اصلاً فوتبال ندیده بود فقط سی لج مسلمو گفت: نه… ده تا داور اونجا بیده همه میگن نزده اما تو فقط میگی زده… مسلم گفت: شرط میبندُوم آخرش گندش در میات. فواد هم که خواست کم نیاره الکی گفت قبولن شرط سر هرچی تو بگی… مسلمو که گردن بار شده بید خوب ایَل و اووَل خوش سیل کرد و چیشش رفت ری چاقو دسته زنجونی بواش که تو وسط کُم هندونه نشسته بید و انگاری هی با زبون زنجونی میگفت هندونه به شرط چاقو….
مسلمو گفت: اگر تو شرط بردی ای چاقوکو سی خوت… اما اگر مو بردم چه میدیم؟… فوادو که غیر از جومه برش چیزی نداشت خوب فکر کرد سِیلی (نگاهی) به مو انداخت و گفت: فیلم کندو میدمت، صاف صاف مثل آینه… خواستم بزنم زیر شرطش که فواد یواشکی گفت هیسسس، نترس با مو.
مسلمو که نسل در نسل کاسبکار و بازاری بیدن چرتکهای انداخت و گفت: فیلم کندو سی چِنمن؟ مو خوم صدبار سیلش کردوم… راست میگی اگر باختی، میری از اول باغ زهرا تا فروشگاه پله تو شهر هر چی پوستر فروشین سیم عکس ماردونا میارین….. میخوام همهاش یکجا دمه دریا تششون بزنم
گفتم: قبول نی نامردین… فواد ایقدر پول نداره
مسلمو گفت: پیل نمی خوات. عینهو بهروز بدون پیل، خواستم زیر شرط بزنم که فواد گفت: قبولِن
مسلمو گفت: قول قول انگلیسیهااا کسی زیرش نزنهها
فواد گفت: نه، و سرش سمت چاقو دست زنجونی چرخوند
مدتی گذشت تا یک روز مسلمو با یک کیهان ورزشی که از دکه علی سیگاری خریده بید اومد تو کلاس و عدل صفحه وسطش نهاد جلومون… عکسِ گُت ماردونا که با دست گل زده بید سی تیم ملی انگلیس و بزرگ تیتر زده بیدن: اعتراف دیِگو آرماندو ماردونا…. این فقط دست خدا بود… همه چی تو چیشُوم تیره و تار شده یکی تو مکزیک گند میزنه بوش تو زندگی یک بدبخت جنگ زدهای تو صلحآباد بوشهر پهن میشه، مسلمو روزنامه کیهان ورزشیش جمع کرد و لبخند لیمَکی زد و گفت مردن و شرطش… فردا غروب دمه دکون منتظر عکسها هسوم و از کلاس زد بیرون.
مسلمو که رفت گفتم: بیو بزن زیر شرط… نمیکشتمون خو
فواد همینطور که سرش پایین بید گفت: نه.. مردن و حرفش… قول دادیم… فقط بیو یک مردی کن و فردا نیایم مدرسه…
گفتم: جواب خونه؟
فواد گفت: تا ظهر که میگیم رفتیم مدرسه بعد از ظهرشم مو سی عمهام میگوم خونه شما هسوم تو هم بگو خونهی ما هسی و آروم آروم نقشهاش گفت: با هم میریم تو مغازه ها تو سرشون گرم میکنی مو کاروم انجام میدوم…
گفتوم: نه دزدیَن
فواد گفت: ارواح خاک بوام پول دستم برسه با همشون تسویه میکنم قول میدوم
گفتوم: فواد مُو تا حالا ای کارها نکردوم میترسم
فواد گفت: تا چیزی ندزدیدی ترس داره وقتی اولین مغازه رد کردیم ترست هم میریزه و از کلاس رفت بیرون… فردا صبح راس ساعت هشت رسیدُم میدون باغ زهرا دیدوم فواد هم اومده سیل همدیگه کردیم و سلام لنگی و سریع رفتیم سراغ اولین مغازه پوستر فروشی….
همی که خواستم وارد بشم…. دست و پام لرزید نتونستم برم تو مغازه.. فواد خوب سیلم کرد و خودش تک و تنها رفت داخل…
چند دقیقه طول نکشیده بود که فواد با چن تا عکس ماردونا که زیر لباسش قایم کرده بود اومد بیرون… لبخندی زد و ردیف سفید دندونهاش تو چهره سیاه و مهربونش نقش بست.. مو هم خندیدوم… ده دوازده تا مغازه که رد کردیم… گفتم فواد دیگه بسن… بیو بریم عکسها تحویلش بدیم و شرش تمام کنیم… فواد گفت: نه.. هنوز فروشگاه پله مونده… گفتم بوا از کجا میفهمه ما رفتیم یا نه… گفته عکس میخوام ما هم سیش اوردیم و خلاص
فواد گفت: نه.. نامردی نداشتیم… مردن و حرفش و راه افتاد سمت فروشگاه پله..
وقتی رسیدیم فروشگاه پله دلشوره عجیبی اومد سراغُم….. خواستم با فواد برم داخل مغازه که دوباره پام سست شد و دمه در مغازه ایستادم…. اصلاً فرق مو فواد همینجا بید.. فواد جنگدیده و جنگزده بید اما مو نه… فواد بی ای که از چیزی بترسه رفت داخل….. همینجوری که با ترس هی از پشت ویترین مغازه داشتوم سیلش میکردم… مستقیم رفت سراغ پوسترها و شروع کرد ورق زدن… از رودی فولر و سوکراتز و شوماخر که گذشت یکهو به ماردونا رسید، فواد نیم نگاهی به صاحب مغازه کرد سریع ورش داشت و خواست زیر پیراهنش قایمش کنه که یکهو صاحب مغازه فهمید
…
فواد اومد فرار کنه که صاحب مغازه پشت گردن فواد گرفت و دوتا مشت محکم زد به فواد…. و فریاد زد…. دزد.. دزد… صاحب مغازه همینطوری که هی داشت با فواد گلاویز میشد صورت فواد رو محکم زد تو ویترین مغازه و خون کف مغازه پاشید… تو همین حین و بین فواد هم با صورت خونین محکم زد تو صورت صاحب مغازه و دوید تو خیابون…… ما بی مکث و لاینقطع بدون اینکه پشتمون نگاه کنیم فقط می دویدیم و صاحب مغازه فریاد میزد… هی دزد… بگیرینشون….. تا توی یک لحظه شنیدم که فواد گفت: آخ… سنگ صاحب مغازه مستقیم تو وسط کمر فواد نشسته بود… اما اینقدر ترسیده بود که اصلاً دردش رو نفهمید….. فواد فقط می دوید و با دستش محکم عکسهای دیگو رو گرفته بود…. اینقدر دویدیم تا توی کوچه پس کوچههای خیابون لیان گم و گور شدیم و رفتیم پشت فانوس کنار دریا، تا آبها از آسیاب بیفته…
سرم رو که برگردوندم چشهام روی پوستر بزرگ دیگو قفل شد که با افتخار جام جهانی رو بلند کرده بود اما تمام صورت و بدنش غرق خون فواد بود… از نوک پیشونی تا سر زانوی دیگو، فقط خون فواد بود که دلمه بسته بود و من تا الان اینقدر دیگو رو خونین و زخمی ندیده بودم…. فواد که هنوز داشت نفس نفس میزد… با پشت دستش، خون دماغش رو پاک کرد اما خون بند نمیاومد….
هوا که تاریکتر شد با هم سرازیر شدیم سمت بازار صفا و مغازه بوای مسلم…. اول بازار که رسیدیم نمیدونم مسلمو تو اون شلوغی جمعیت چطور مثل عقاب از دور دیدِمون و با دو اومد طرفمون… همینطور که هی نفس نفس می زد گفت: معلومن شما دو تا کدوم گوری هسین؟ با لبخند گفتم: دنبال شرط جنابعالی، فوادو هم دست کرد تو لباسش و ده دوازده تا عکس ماردونا در اورد و تعارف مسلمو کرد…
مسلمو بی اعتنا گفت: تَشی تو شرط هم گرفت و رو کرد به فوادو خوب قیافه زخمی و خونی فواد رو نگاه کرد و گفت: بدبخت شدی… عمه ات کشتن… میگن کار شوهرشن.. مثل کسی که برق گرفته باشتش خشکمون زد… فوادو پاهاش سست شد و یکی یکی عکسهای غرق خون دیگو روی کف بازار صفا افتاد… دهنم زهر شده بود و به زور آب دهنم قورت دادم و گفتم کی؟ مسلمو گفت امروز صبح با هم دعواشون میشه و شوهرش سرش محکم میزنه تو جاکولری… میگن تا بیمارستان هم نکشیده…. صدای نفسهای فواد که پشت سر هم و تند تند دم و بازدم میکرد هنوز تو گوشمن… مسلمو هِی داشت توضیح بیشتر میداد و دست کُپُل و گوشتیش تو هوا میچرخوند که فواد یکهو دوید سمت مغازه مُسلمو و تا رسید حمله کرد چاقو دسته زنجونی رو از تو سینهی هندونه دراورد و رفت سمت بازار جنگزدهها و دیگه هیچوقت ندیدُمش…
***
به گزارش ایسنا، این داستان به قلم و روایتِ “پیمان زند” و با تدوین “نگین کتوییزاده” تهیه شده است.
انتهای پیام