کرونا؛ داغی که تا به ابد بر دل خواهد ماند

در قرنطینە ماندیم، عید را در انزوا به سر بردیم، سیزدە بدر را در خانە بە در کردیم؛ مدام با خود می‌گفتیم این کرونا هم که مارکش چینی است، نمی‌تواند زیاد دوام بیاورد و به چند ماه نکشیده نابود می‌شود.

ماه‌ها در قرنطینه ماندن و خود را در خانه حبس کردن را به امید نابودی کرونا تحمل کردیم و در پس این همه امید و انتظار برای نابودیش حال چند صباحی بیش نمانده که کرونای چینی تولد یک سالگیش را در هیاهوی شیون شهر با افتخار جشن بگیرد.

حال که ۹ ماه و اندی از حضور منحوسش در میانمان می‌گذرد هرگاه که تلفن خانه به صدا در می‌آید تن آدمی می لرزد از شنیدن واقعه شوم مرگ، آن هم بر اثر کرونا! انگار که شنیدن اخبار بد و مرگ اطرافیان بر اثر کرونا دیگر سرتیتر حوادث روزانه زندگی‌مان شده است.

درست نمی‌دانم اما انگار کرونا آمده است تا آدمی را جلوجلو به پیشواز مرگ ببرد؛ همچون مرکبی تیزپا که گویی برای بردن انسان‌ها به دیار باقی شتاب دارد؛ انگار این روزها کرونا تنها دلیل حادثه مرگ است، هر روز خبر می‌رسد که فلانی سال‌ها سرطان داشت اما بر اثر کرونا درگذشت، ۸۰ سال داشت پیر بود و بشاش اما بر اثر کرونا در گذشت، سال‌ها قند خون و چربی خونش بالا بود اما بر اثر کرونا درگذشت! و شنیدن خبر مرگ عزیزان هر روز در گوش مردم شهر می‌پیچد و کوچه به کوچه شهر را در عزا فرو می‌برد.

هنوز صدای شیون دخترهایی را که کرونا با همه بی‌رحمی‌اش جان مادر جوانشان را گرفته بود در گوشم مدام تکرار می‌شود؛ دخترهایی کە بلند بلند به خدا التماس می‌کردند تا برای یک لحظە هم کە شدە جانی دوبارە بە مادرشان ببخشد تا بتوانند با او وداع آخری داشتە باشند.

درست است مرگ برای آدمی همیشه حقیقتی تلخ و جانگداز بوده و هست اما اگر هیچ هم که نباشد حداقل وداع آخر، دیدار آخر اندک جانی برای مقابله با سال‌ها دلتنگی را به آدمی تزریق می‌کند، اما کرونا با همه بی‌رحمی خود حتی اجازه آخرین وداع و یک دل سیر نگاه کردن آخرین تصویر را نیز از آدمی دریغ می‌کند.

خوب می‌دانم حتی اگر کرونا برود و نقاب از صورت مردم شهر بیفتد، ماتم از دست دادن عزیزان هیچگاه از حافظه مردم شهر پاک نخواهد شد و همچون خاطره پدربزرگ از طاعون سیاه، تا نسل‌ها قصه تلخ این روزها در گوش فرزندان و نوه‌هایمان نجوا خواهد شد؛ کم که نیست صحبت غم از دست دادن هزاران عزیز و یتیم شدن صدها فرزند و صدها پدر و مادر دلسوخته است.

پایین‌بودن نرخ مشارکت اقتصادی زنان ایرانی/حضور زنان ما در عرصه پتنت از نرخ جهانی بالاتر است
هم اکنون بخوانید

داغی که تا به ابد در دل خواهد ماند…

سمیرا دختری ۳۲ ساله که چند هفته‌ای می‌شود که از مرگ مادرش می‌گذرد، در حالی که بچه دو ساله‌اش را بغل گرفته است و دیگر رمقی برای صحبت کردن با کسی را ندارد، می‌گوید: همه‌اش تقصیر من شد! مرگ مادرم همه‌اش تقصیر من بود! این جمله را که می‌گوید کنجکاو می‌شوم.

ادامه داد: ماه‌ها بود که با کسی رفت‌و آمد نداشتیم نه کسی به ما سر می‌زد نه به کسی سر می زدیم دیگر از این همه تنهایی و انزوا و قرنطینگی به ستوه آمده بودیم یک شب دل را به دریا زدم و خانواده شوهرم را به منزلمان دعوت کردم و به خیال خود که به ظاهر همه ما سالم هستیم احتمال اینکه ناقل باشیم خیلی کم بود، از شما چه پنهان مدام با خود می‌گفتیم کرونا کجا بود همه‌اش دروغ است.

می‌گوید بعد از ماه‌ها تنهایی آن شب حسابی خوش گذشت و بعد از مدت‌ها دلی از عزا در آورده بودیم و حسابی حال دلمان خوب شد و به تنها چیزی هم که فکر نمی‌کردیم؛ کرونا بود.

او ادامه می‌دهد: چند روزی از آن شب نمی‌گذشت که جاریم به ما زنگ زد و گفت که حمید کرونا گرفته و بعید نیست که همان شب هم ناقل بوده اما علائم‌اش به تازگی بروز کرده، پس مواظب باشید.

می‌گوید: به یک هفته نکشید همه علائم کرونا در وجودم ظاهر شد، اما فکر نمی‌کردیم که کرونا باشد انگار همان مصداق “مرگ و بیماری همیشه برای همسایه است” بود؛ گفتم امکان ندارد کرونا باشد اگر کرونا باشد پس چرا نفسم تنگ نمی‌شود؟ چرا حامد شوهرم مبتلا نشده است ؟ پس این کرونا نیست و به احتمال زیاد انفولانزا است.

آهی عمیق می‌کشد انگار که به یاد آوردن آن تصاویر آزارش می‌دهد و ادامه می‌دهد: حالم خیلی بد بود حتی نمی توانستم راه بروم، درد تا مغز استخوان‌هایم را می‌سوزاند، شوهرم دخترم را به خانه مادرم برد و وقتی که مادرم خبر مریضیم را شنید او هم مثل ما قبول نمی‌کرد کرونا باشد اما آمد تا از من پرستاری کند.

قطره اشکی از گوشه چشمش لغزید و گفت: هنوز خوب خوب نشده بودم که یک شب مادرم در حین آشپزی از حال رفت و در تب شدیدی می‌سوخت، به محض رساندنش به بیمارستان راهی بخش مراقبت‌های ویژه شد؛ جواب آزمایشش هم که آمد معلوم شد کرونا گرفته است، حدود پنج روزی در بیمارستان بود و در این مدت حالش اصلا خوب نبود تا اینکه یک شب از بیمارستان با ما تماس گرفتند و گفتند که مادرم تمام کرده است.

جدال شهر با طبیعت؛ جدا افتاده
هم اکنون بخوانید

انگار که بغضی به گلویش چنگ می‌اندازد و راه گلویش را بسته باشد کمی مکث می‌کند و در ادامه می‌گوید: در آن مدتی که در بیمارستان بستری بود آنقدر حالم بد بود که حتی نتوانستم به عیادتش بروم و برای یک عمر حسرت دیدنش به دلم ماند.

ادامه می‌دهد: برای خاکسپاری و تدفین مادرم همراه خواهرها و برادرهایم راهی بهشت محمدی شدیم آنجا هم دور از هم و بی ‌پناه بودیم، غریب و بی‌کس… اینجا که می‌رسد بغضش به هق‌هق تبدیل می‌شود می‌گوید هیچگاه تصویر بی‌کسی و بیچارگیمان پشت در بهشت محمدی از ذهنم پاک نخواهد شد، حتی نتوانستیم برای آخرین بار صورت مرده و بی‌رمق مادر را که همه عمر برایمان هم پدری کرده بود هم مادری را ببینیم و اندازه یک عمر نگاهش کنیم.

“هیمن” پسری ۲۱ ساله نیز در حالیکه کمربندی آهنی به پشت دارد و یک پایش هم در گچ است می‌گوید: مادرم هیچگونه بیماری زمینه‌ای نداشت، از همان اوایل هم که گفته می‌شد کرونا در شهر شیوع پیدا کرده از خانه بیرون نمی‌آمد.

می‌گوید: برادرانم من را مقصر مرگ مادرمان می‌دانند؛ اگر من آن شب تصادف نکرده بودم و مادرم به خاطر من مدام در بیمارستان نمی‌ماند حالا شاید مادرمان کنارمان بود.

انگار که حواسش نیست و مات و مبهوت زده ادامه می‌دهد: چند روزی که در بیمارستان بستری بودم هرچقدر با پدرم بهش گوشزد می‌کردیم که فضای بیمارستان آن هم در این شرایط مناسب نیست گوشش بدهکار نبود که نبود و تا زمان ترخیصم کنارم ماند، هنوز یک هفته از تریخصم از بیمارستان نگذشته بود که علائم کرونا مانند تب و لرز، سرفه‌های خشک و مکرر، بدن درد، آبریزش بینی، بی‌حالی و … در وجودش ظاهر شد.

می‌گوید: در اتاقی قرنطینه‌اش کردیم حالش آنقدرها هم بد نبود، اما به چند روز نکشیده حالش بد شد و به بیمارستان منتقل‌اش کردیم و بستری شد روز بعد هم خبر دادند که مادرمان فوت شده است.

گریه‌اش شدت می‌گیرد و مدام با خودش تکرار می‌کند همه‌اش تقصیر من بود، تقصیر من بود که مادرم رفت؛ می‌گوید شب‌ها خواب ندارم عذاب وجدان به شدت اذیتم می‌کند اگر آن شب به حرفش گوش می‌کردم و بیرون نمی‌رفتم حالا نه من تصادف کرده بودم نه مادرم را از دست داده بودم.

انتهای پیام

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

4 × 4 =

دکمه بازگشت به بالا