مثنوی «جدال بین عقل و دل» از مریم جلالوند منتشر شد+متن شعر

جدیدترین مثنوی بلند «مریم جلاوند» شاعر و ترانه‌سرا، با نام «جدال بین عقل و دل» منتشر شد.


به گزارش ایلنا، «مریم جلاوند» شاعر و ترانه‌سرا، جدیدترین مثنوی بلند خود را با نام «جدال بین عقل و دل» منتشر کرد.


جلالوند جدال بین عقل و دل را موضوعی پربحث در  ادبیات ایرانی چه در قالب شعر و چه نثر خواند و گفت: گاهی در این جدال دل پیروز می‌شود! دل حریم مهربانی و عشق‌ورزی و احساس‌های بی‌نظیر انسانی‌ست، به‌ویژه اگر دور از هواهای نفسانی این احساس‌ها شکل بگیرند که در آن صورت، دل کعبه‌ای می‌شود نورانی.هر چند که وقتی پای احساس به میان بیاید، ضعف نمودار می‌شود.


او ادامه داد: در رابطه با جدال عقل و دل، به میان آمدنِ احساس، مهربانی، شفقت و ایثار گاهی باعث رقم‌خوردن نتایجی عجیب و جالب می‌شود و به نظر نگارنده اغلب در این جدالِ پرماجرا، دل پیروز میدان بوده و هست. به امیدِ نورانی شدن همه دل‌ها با انوار خداشناسی،حقیقت و صلح‌جویی در مقام شکوهمند انسانیت.


این مثنوی را در ادامه می‌خوانید:


بحث عقل و دل شبی بالا گرفت


عقل رفت و صدر مجلس جا گرفت


گفت من حلّالِ هر چه مشکلم


در جهان تنها یکی من عاقلم


بر سرِ تدبیرِ من شادی رسد


چون بخواهم وقتِ آزادی رسد


تکیه بر من می‌کند هر عاقلی


تا برآید از پسِ هر مشکلی


ثروت از تدبیرِ من آید وجود


گر نبودم هیچ آرامش نبود


با سیاست پادشاهی پیشه کرد


بهر بدنامیِ دل اندیشه کرد


عقل با تدبیرِ دل بیگانه بود


دل محیطِ عاقل و دیوانه بود


عقل چون دریای ناآرام بود


در نظر چون حاکمی بدنام بود


در بیانِ ظلم استعداد داشت


کی چو دل اندیشه‌ای آزاد داشت


پیشِ خود در جست‌وجوی نور بود


عقل گاهی از حقیقت دور بود


خواست تا حیلت کند در کارِ خود


تا دهد رونق به کار و بارِ خود


دل نشست و  جای خود محکم نمود


عقل در بازیِ خود بازنده بود


عقل گفتا ای دلِ دیوانه خو


راه را در هر مسیر از من بجو


دل به حرف آمد سکوتش را شکست


عقل را در جای خود انداخت دست


گفت، آری پادشاهی، سروری


از من و امثالِ من هم بهتری


حیف با احساس‌ها بیگانه‌ای


پادشاهی ظاهراً افسانه‌ای


هنرمندانی که با شهرشان قهرند!
هم اکنون بخوانید

آبِ ما با هم نمی‌ریزد به جو


دوستی از بنده‌ای عاشق مجو


راه را از تو نجویم هیچ‌گاه


چون که نشناسی تو فرقِ راه و چاه


صدر مجلس رفته جا خوش کرده‌ای


جایگاهت را فرامُش کرده‌ای


عقل گفتا هر کسی رو زد به من


در نهایت شد سرِ هر انجمن


من دلیلِ راه بر بیراهه‌ام


عاقلان دانند و بس که من که ام


دل بگفتا، این دلایل تازه نیست


این سخن‌ها بر تو هیچ اندازه نیست


یک سخن گو تا بدانم جاهِ تو


تا شوم من بنده‌ی درگاه تو


غیرِ منطق‌های کهنه در سرت


هست چیزِ دیگری در باورت؟


گفت: آری سخت را آسان کنم


هر چه باشد مصلحت من آن کنم


دیده‌ی من مثلِ تو حساس نیست


کارِ من بر پایه‌ی احساس نیست


دل به او گفتا، سخن کوتاه کن


تو مرا از آنچه هست آگاه کن


منطق و راه و سخن‌هایت درست


علتِ اینها چه بوده از نخست؟


این جهان و آن جهان بر پای چیست؟


زیستن بر پایه و مبنای چیست


عقل آمد به سخن، دل راه بست


گفت، خاموشی گزین از هر چه هست


عشق را کردی فراموش از نخست


این خودش گویای استبدادِ توست


می‌شود بی‌حاصلی کارِ جهان


چون نباشد پای عشقی در میان


حرفِ من بر کرسیِ دنیا نشست


بارها ای عقل خوردی تو شکست


می‌کنند از عشق بر دورم طواف


چون حریمِ کعبه‌ام در اعتکاف


من شریکِ درد و رنج و هر غمم


عاشقان را روز و شب من محرمم


در صبوری شهره‌ی عالم منم


مسجد و میخانه‌ی آدم منم


چون بسوزم از حضورِ آفتاب


می شوم آیینه‌ی خیر و ثواب


خود تهیدست و بگیرم دست‌ها


راستی ام بر زبانِ مست‌ها


تو چه داری تا کنی تکیه بر آن


غیر مشتی منطق و حدس و گمان


چون نداری الفتی با نامِ عشق


می‌گریزی از خودت هنگامِ عشق


عشق را در مکتبِ تو راه نیست


چون کسی مانندِ تو گمراه نیست


این من و این مکتب و یارانِ من


جمله عالم از طرفدارانِ من


این تو و این مکتبت از کودکی

سینماهای سراسر کشور پنجشنبه تعطیل خواهد بود
هم اکنون بخوانید


نیستند اطراف تو جز اندکی


یاد داری تو در آن شهری که سوخت


کودکی دیدیم که گل می‌فروخت


کودکانه پیشمان آمد به ناز


تا که بفروشد گلی بهرِ نیاز


احتیاجش کی خرید خانه بود


با چنین افکار او بیگانه بود


با اتاق و بالشی از جنسِ قو


کاملاً بیگانه بود افکار او


بود تنها فکرِ نانی مختصر


تا که یک شب را گذارد پشتِ سر


خوب یادم مانده انبان داشتی


سکه‌های زر فراوان داشتی


دستِ رد بر سینه‌ی کودک زدی


مصلحت را ساده دیدی در بدی


چون که درگیر مبادایت شدی


طفل را آزرده کردی بیخودی


گیرم آن در کیسه‌ات پولی نبود


باز هم این راهِ معقولی نبود


گر کسی حلقه به در زد از نیاز


در گشا بر روی او با روی باز


من ولی آن روز از تب سوختم


دیده در چشمانِ کودک دوختم


فکر من درگیر فردایی نشد


حبس در روز مبادایی نشد


شادیِ آن طفل شد مقصود من


بعد از آن خشنودیِ معبودِ من


خنده بر لب های کودک چون نشست


من نخورده باده گشتم مستِ مست


تو ولی در بندِ خود بودی اسیر


همچنان در بند هستی سر به زیر


سربلندم من ولی از کار خود


فاش می‌گویم به تو اسرار خود


تا توانی خنده بر لب‌ها نشان


شاد باش و شادی آور ارمغان


دست از افکار پوسیده بشوی


راه مهر و مهربانی را بجوی


ناگهان از مجلس آمد این صدا


دل حریمِ عشق و صدق است و صفا


راه دارد دل به عرشِ کبریا


عقل خود شرمنده شد از ادعا


ترک کرد آن مجلسِ خوشنام را


دل گرفت از دستِ ساقی جام را


حلقه‌ی مستان به دورِ سازِ دل


سوز دارد با خودش آوازِ دل


دل به بالا راه می‌پیمود و بس


دل نشد هرگز گرفتارِ هوس


دل چو یک پیرِ خراباتی نشین


راه دارد بر سماءِ هفتمین


هر کسی در دل بیابد نور حق


می شود آگاه از دستورِ حق


عشق نوری از سرِ ذرات اوست


عاشقی کردن فقط در ذات اوست!


مریم جلالوند


انتهای پیام/

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

13 + دو =

دکمه بازگشت به بالا