در عشق، مالکیت معنا ندارد؛ داشتن و نداشتن، به دست آوردن و از دست دادن. ما صاحب و مالک چیزی نمیشویم بلکه از چیزی آگاه میشویم. از اینرو در انگارههای عارفانه به رها کردن و شاهد و ناظر بودن صرف بودن تشویق میشود. بیآنکه خواهش یا نیروی تصاحب و تملک بر فرد مستولی شود.
به گزارش اعتماد نو به نقل از اعتماد نو به نقل از ایلنا، «مسلم خراسانی» در مطلبی با عنوان «رساله عشق؛ گشودگی به هستی» به مفهوم این کلمه و تحلیل بار معنایی آن پرداخته است.
میخواهم باورهایی چون: نقطه سیاهی درون قلب وجود دارد به نام سویدا که مرکز عواطف و احساسات بهویژه عشق است و اینکه گیاهی وجود دارد با نام عشقه، که به دور گیاه دیگر میپیچید تا آن را خشک کند را کنار بگذارم و به تحلیلی متمایز از عشق بپردازم.
من، قائل به عشق نبوده و نیستم. چرا که در اعماق وجود و هستیام، نه به عشق و مفاهیم مرتبط با آن، بلکه به محبت توجه دارم. محبت در نگاه من، بیواسطهترین نوع ارتباط میان انسانها، اشیاء، حیوانات و هستی است که در نوشتاری مجزا به آن خواهم پرداخت. اما سعی دارم در این رساله کوتاه به آنچه عشق تعبیر شده و میشود بپردازم و البته نگاه و خوانش خود را در اینباره ابراز دارم.
***
عشق، مرحلهای در آگاهی است. اگر بخواهم دقیقتر باشم، عشق پدیدهای مرتبط با پیش از آگاهی است. لحظهای که فرد به حضور خود و جهان هستی آگاه است و تمامی هستی به همراه هستندههایش اعم از انسان و حیوان و گیاه و اشیاء در یک شان و رتبه در کنار هم و با هم قرار دارند. در این مرحله از آگاهی، تمامی هستندهها در کنار ما و با ما هستند و همه چیز حضور محض است و آگاهی از این حضور. نه زیبا معنا دارد، نه زشت. نه کوچک، نه بزرگ. نه خوب نه بد. نه قوی نه ضعیف. نه کثیف نه پاک. نه انسان، نه حیوان، نه گیاه، نه شیء و نه جنسیت و مقام. در واقع، هیچ یک از معیارهای اخلاقی و زیباییشناسی که ما در اجتماعات با آن رو در رو هستم و آنها را ستایش و تحسین میکنیم و به کمک آنها روابط خود را فهم و مدیریت میکنیم در این مرحله از آگاهی راهی ندارد. در عشق، همه در کنار هم و با هم هستند و چیزی درون یا پیرامون یا حول، قبل یا بعد از چیزی دیگر نیست. در واقع، هنگامیکه پای برتر بودن، تفوق، پایین و بالا، خوب و بد، پیش کشیده میشود عشق نیز در نگاه و آگاهی ما محو میشود و رنگ میبازد. پس در همین ابتدا باید بگویم که هر تعریف و معنایی برای عشق داشته باشیم مغایر با عشق قرار میگیرد، حتی همین نوشتار حاضر. چرا که تبدیل به حد و مرزی جدا کننده و متمایز کننده برای آن میشود.
شاید چشمگیرترین تجربهای که ما از عشق داشتهایم در کودکی بوده است. کودکی که به سمت همه چیز خیزش و توجه دارد. اما به مرور به واسطه تربیت و امر و نهیها و آموزش، از این آگاهی دور و دورتر میشود.
در اینجا باید ابراز کنم که زندگی اجتماعی، هنجارهای اجتماعی، مقررات، قوانین، اعتقادات، و حتی قواعد و اصول اخلاقی در منافات با عشق قرار میگیرند و در راه رسیدن به این آگاهی ممانعت ایجاد میکنند. چرا که هر یک از آنها میخواهند عشق و مناسبات خود را از صافی اندیشه و جهانبینی خود عبور دهند. بنابراین، عشق آن چیزی میشود که آموزههای مورد نظر آنها را پوشش میدهد و رعایت میکند.
از همین رو، ما عشق را در زندگی خود نه اینکه اصلا، بلکه بسیار آنی و زودگذر و موقت تجربه میکنیم، که به لحظهای بخار و محو میشود. همچون حضور رهگذری که در خیابان عبور میکند و بیهیچ منطق و دلیل خاصی ما را متوجه خود میسازد. مواجهه با آن فرد در آن لحظه سبب میشود که ما آن جهان بیمرز را تجربه کنیم. جهانی که شاید بتوان گفت حتی متوجهاش نیستیم و چندان هدفمند به آن توجه نداریم. اما حضور دارد. بعد از آنکه عابر از آنجا عبور میکند و آنجا را ترک میکند بیشتر متوجه آن تجربه خواهیم شد یا شاید حسرت بخوریم که چرا این تجربه را ادامه نداده و پیش نرفته و سر گفتگو را با آن فرد باز نکردهایم. هر چند که ممکن است بسیاری بر این باور باشند، علت توجه خاص ما به آن رهگذر از این روست که پیشتر او را دیدهایم یا روح ما ارتباطی ازلی با او داشته است. اما در واقع، عبور آن رهگذر چیزی را درون فرد بیدار میکند که خودش نمیداند. به بیان بهتر مرزهای آگاهی او را جابهجا میکند و ما و او با معیارها و تجربههای پیشین به یکدیگر نگاه نکردهایم.
از زمانی که نگاه، نگرش، تفکر و ایدئولوژی خاصی در ما شکل میگیرد یا شروع به کشیدن حصار و حد و حدود یا وضع باید و نباید میکنیم، از این مرحله از آگاهی خارج میشویم و دیگر به آن وارد نخواهیم شد. مگر آنکه، پیشداوریها، دانشها، شناختها، بیاعتمادیها و معیارها و تجربیات پیشین را کمرنگ کرده، نادیده گرفته یا به فراموشی بسپاریم.
تعبیر عاشق به دیوانه و عشق به دیوانگی، میتواند حاکی از این باشد که عاشق به شیوهای عمل میکند که با هیچیک از شئونات منطق و معیارهای حاضر و آگاهیهای پیشین ما همخوان و هماهنگ نیست.
در عین حال، از گفته حافظ: یک قصه بیش نیست غم عشق و وین عجب/ کز هر زبان که میشنوم نامکرر است، میتوان دو معنا استنباط کرد. اول آنکه؛ عشق، تکراری، کهنه و کسالتبار نمیشود و همیشه تازه است. دیگر آنکه که هر فرد حد و حدودی متفاوت برای آن دارد از این رو غیر تکراری، متنوع و دیگرگون از آن چیزی است که ما عشق میدانیم. در اینباره باید گفت: تقسیمبندیهایی چون عشق الهی، عشق زمینی، عشق جسمانی، عشق افلاطونی نیز به عشق حد و مرز میدهند و برای این آگاهی حد و حدود تعیین میکنند. هنگامی که انسان، آگاهیهایی کسب میکند و این آگاهیها به مرور، هویت اندیشه و نگرشی خاص به او میدهند. تحت تاثیر آن، فرد از عشق فاصله میگیرد.
تعبیر دیگر پیرامون عشق آن است که: عشق کور است. یعنی آنکه بدی و خوبی برای او معنا ندارد. زشتی و ظرافت و زیبایی را آنچنان که ما میبینیم مدنظر قرار نمیدهد یا معیارهایی که به چشم ما میآید برای او مطرح نیستند. از همین روست که وقتی دلبری را میبینیم که عاشق دیوی شده، کنجکاوانه و متحیرانه در جستجوی دلیل و علت این توجه هستیم و پرسشگرانه یا معترضانه ابراز میکنیم که دلبر در این دیو چه چیزی دیده است که حضور در کنار او را انتخاب کرده است؟ هر چند که فیلمها، داستانها، روایتها و قصهها نیز با این کلیشهها بسیار سر و کار دارند و سعی میکنند زیباییهای درونی و ظاهری را از یکدیگر تفکیک کنند و به این طریق از آن تعبیر به عشق حقیقی کنند. اما همانطور که گفته شد، در عشق، درون و برون معنایی و تقسیمبندیهای اینچنین معنایی ندارد.
شاید زیستن در چنین جهانی و کنار گذاشتن اینهمه آگاهی که در ذهن انباشته است، ترسناک یا سادهلوحانه به نظر برسد و از همین روست که عمر چنین پدیدهای کوتاه است و عشقی دیر پا شکل نگرفته و نخواهد گرفت. چون برای تجربه کردن آن، میبایست اندوخته بشری را کنار بگذاریم و نسبت به هر آنچه داشتهایم و داریم کور باشیم و نادیدهاش بگیرم. از همین روست که میگویند ما عاشق کسانی میشویم که نمیشناسیم. یا بهتر است بگویم هنوز پیرامون آنها شناختی پیدا نکردهایم تا از صافی معیارهای اخلاقی و زیباییشناسی خود عبور دهیم. از همین رو، بسیاری، عشق را با نرسیدن و به دنبال بودن معادل میدانند. چرا که این باور وجود دارد که با نرسیدن و در راه بودن امکان مالکیتهای روانی و جسمانی و حد و مرزگذاری تا حد امکان گرفته خواهد شد.
در عشق، مالکیت نیز معنا ندارد. داشتن و نداشتن، به دست آوردن و از دست دادن. ما صاحب و مالک چیزی نمیشویم بلکه از چیزی آگاه میشویم. از اینرو در انگارههای عارفانه به رها کردن و شاهد و ناظر بودن صرف بودن تشویق میشود. بیآنکه خواهش یا نیروی تصاحب و تملک بر فرد مستولی شود.
هر چقدر زور بیاوریم و از عشق و عاشقی بگوییم و خود و یکدیگر را به آن تشویق کنیم و عشق را ستایش کنیم بینتیجه خواهد بود. مگر آنکه به آگاهیهای پیشین و دانشها و تجربههای پیشین و حتی باورهای اخلاقی-عاطفی خود بیتفاوت باشیم، آنها را نادیده بگیریم یا نسبت به آنها کور باشیم. از همین روست که اغلب، افرادی که به قولی یکبار عشق را تجربه کردهاند، در تجربه دیگر باره آن، ناکام میمانند. چرا که تجربیات و شناختهای پیشین آنها، همواره چراغ راه آنهاست و درسها و تجربیاتی که از گذشته دارند، خطمشءها را برای آنها تعیین میکند و نمیگذارد به راحتی دوباره به اصطلاح اعتماد کنند و تمام و کمال در این عرصه حضور داشته باشند.
وقتی گفته میشود عشق درون توست، منظور آگاهی است که داریم. البته این آگاهی با مرزها و حدودی که ما لحاظ میکنیم میتواند عشق را حد و مرز دهد. ممکن است گفته شود که باید تمایزها و تفاوتها را پذیرفت اما عشق پیش و ورای از پذیرفتن است و اصلا پذیرفتن چیزی است که زمانی مطرح میشود که در ارتباط فرد با جهان پیرامونش تباین و تمایزی وجود داشته باشد. اما در عشق تباین و تمایز معنا ندارد.
توجه بیشتر به مقوله «عشق به خود» میتواند از این رو باشد که افراد برای خودشان حد و مرزها را به راحتی درمینوردند و نگرانی پیرامون قضاوتهای اخلاقی و اجتماعی ندارد اما پیرامون دیگران سختگیری بیشتری دارند. کشش به سمت طبیعت، معصومیت کودکانه و بیآزاری حیوانات نیز میتواند به این خاطر باشد که آنها برای آگاهی فرد حد و مرز قائل نمیشوند یا کمترین محدودیت را بر آن اعمال میکنند.
اگر انسان یا پدیدهای با انگارهها، حضور و نگرشش این بیمرزی و بیکرانی را برای ما خدشهدار کند یا برای آن حد و حصاری بکشد، ما به ورطهای پا میگذاریم که ماهیتش چیزی سوای عشق است. چون میدانیم آگاهی فراتر از آگاهی مورد توجه آن فرد وجود دارد و عشق از آگاهی آن فرد برمیجهد و فراتر میرود. بنابراین از آن فرد یا پدیده یا اندیشه فاصله میگیریم.
حالا با این اوصاف، همانگونه که از این نوشتار فاصله میگیرید، پرسش اینجاست: آیا تا به حال عاشق شدهاید؟
انتهای پیام/