بسم الله القاسم الجبارین
والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سُبُلنا
به کنعان مژده ده ای باد، یعقوب خراسان را
که از احمد سراسر بوی احمدشاه می آید
برادرم احمد!
از میانه کویر مرکزی ایران و از کرانه دشتهای لم یزرع بی آب و علفی که هولناکی تنهایی را به رخ می کشند و تشنگی، دستاورد رهایی در آنهاست، به تو که امروز به نماد ایستادگی عزتمند در برابر جهل مقدس و تحجر انسان کُش و تعصب کور و ایمان آغشته به خون بدل شده ای، درود می فرستم.
میدانی خدا چه قدر تو را دوست داشت و چه عزتی بر سرت نهاد، آنگاه که در جانت بذر نورانی آزادگی و در نگاهت جاذبه مهربان آقازادگی و در کلامت معنای جاودانگی در راه حقیقت و عشق را کاشت؟
این سعادت نصیب هر کسی نمی شود احمد جان!
خیلی از ما آدمهای معمولی افتاده در گرداب روزمرگی عفن و سرازیر شده در چاه ویل این زمانه ناساز و نا کوک که انتهای آرزویمان، عاقبت به خیری در سایه نشستن و نگفتن و ندیدن و نخواندن و نخواستن و نفهمیدن است ، مثل اسب عصاری از صبح تا شب دور خود داریم می چرخیم و چنان آهسته می آییم و آهسته می رویم که مبادا گربه قدرت شاخمان بزند و مبادا راحت جانمان به سختی مجاهدت بدل شود و مباد که خدشه ای بر این افسون زدگی بی مایه ای که نامش را زندگی نهاده ایم وارد آیَد.
اما تو از آن دسته معدود آدمهایی بودی که این سیر باطل دمادم را شکستی و پای در راهی نهادی که انتهایش اگر چه همراه با زخم و درد و آتش و گلوله و اشک و آه و سختی و فراق یاران و دوستان و شاید شهادت است، اما سرنوشتش سرنوشت جاودانگی و عزتمندی است.
برادرم! این سعادت نصیب هر کسی نخواهد شد. سعادت انتخاب راه درست زندگی در بزنگاه ایستادن بر سر رفتن به سمت انسانِ آزادِ عزتمندِ مجاهدِ مسئول اما دردمند یا یک مُرده متحرک تن پرور عافیت طلب چرخان در گرداب زندگی روزمره بودن.
اما تو راه درست را برگزیدی. مثل شاه مسعود بزرگ که هنوز نامش لرزه بر اندام کفتارهای دد منش اشغالگر پهنه ای از خراسان تاریخی می اندازد.
و من اینجا اکنون در این میانه نشسته ام. در کرانه کویر و می اندیشم که چه می توانم بکنم؟
گویا خداوند، اینبار دارد آزمون انسانِ مسئولِ آزادِ مجاهدِ نستوه بودن را در دره پنجشیر برگزار می کند و من، هنوز اینجا نشسته ام!
این زندگی که من و امثال من داریم، چرخه ایست که باید در آن بنشینیم و درد و رنج مجاهدان آزاد اندیش ایستاده در برابر جهل سیاه متحجر زمان و خوارج دوران و خشک مغزان پلید روزگار را ببینیم و کاری از دستمان بر نیاید.
ما نشستگان تاریخیم و این را سالهای پیش هم ثابت کرده ایم و بدا به حال ما.
احمد جان! خدا را گواه می گیرم که دو سه روز قبل به دوستی گفتم که والله اگر می دانستم چگونه می توانم خود را به پنجشیر برسانم و در کنار احمد مسعود بایستم و مشق عشق نمایم، لحظه ای درنگ نمی کردم.
جانی که بیش نیست؟ فدای آزادی، فدای ایستادگی و مجاهدت در راه حق و حقیقت و فدای مقابله با جهل مقدس انسان کُش بی خرد زمانه.
احمد جان! تو فریاد هل من ناصر حسین در زمانه امروز ما هستی و ما شرمنده ایم که به این فریاد تو پاسخ نمی دهیم. دردی از این بالاتر و شرمی از این بیشتر برای ما هست؟
ننگ باد بر آنانکه در این سرزمین به تو، که همزبان و هم ریشه و هم کلام ما هستی، خیانت می کنند و دست رذل طالبان را برای ریختن خون پاکت باز گذاشته اند.
به بیکران آسمان نگاه میکنم. آسمانی که تا بالای سر تو و مجاهدان همراهت در دره پنجشیر و شُتُل و بازارک و آبشار و اندراب و خِنج و انابه و پریان گسترده شده و قلبم را به آبی آسمان می دهم تا برایت هدیه بیاورد.
بدان که اگر چه حیران و دردمند بر جای خود نشسته ایم، اما قلبهای ما با توست ای شیر پنجشیر.
ان تنصروا الله ینصرکم و یثبت اقدامکم.