گوهری گران‌بها در میان سارقان استادنما

به گزارش ایسنا، این استاد و پژوهشگر زبان و ادبیات فارسی و شاهنامه‌پژوه در پی درگذشت محمدرضا باطنی، چهره مطرح زبان‌شناسی، ترجمه و فرهنگ‌نویسی در یادداشتی نوشته است: 

«خداوندگارِ شرافت و دانش

آن یار عزیز، پر کشید به آسمان و رفت؛ ما مانده‌ایم و خیلِ رجّاله‌های استادنما که با مقاله‌های دانشجو، دانشیار و استاد شده‌اند و می‌شوند. چنگیزوار همه دانشگاه‌های این مرز و بوم را فتح کرده‌اند. راه دور نروید این دزدانِ استادنما کنار شما، روبه‌روی شما و دوست شمایند. چند وقت پیش به دنبال مقالات چندامضایی بودم که ببینم رکوردِ تعداد امضاها دست چه کسانی است تا جایزه‌ای برای آن‌ها تعیین کنم!! پس از جست‌وجوهای فراوان یک مقاله تاریخ و باستان‌شناسی یافتم در ۱۶ صفحه با پنج امضای استادان معروف تاریخ و باستان‌شناسی و با کمال تعجب دیدم استادِ وسطی از دوستان بنده است! می‌گویند قانون است و بر سرِ دفاع از رساله دانشجو مانع ایجاد می‌کنند. نه‌خیر هم آقایان! خودِ من بنده با این‌که بیشترین کمک‌ها را به دانشجویانم کرده بودم، اجازه ندادم نامم پای هیچ مقاله مستخرج از رساله دانشجویان بیاید و اصرارهای دانشجویان هم بیهوده بود و حتی تهدید کردم اگر نام من بیاید در جلسه دفاع حاضر نخواهم شد. فقط نامه‌ای نوشتم برای دانشکده که خودم مایل نبودم. دانشجو هم دفاع کرد بدون هیچ مشکلی و تمام. اگر دانشجویانم در فیسبوک هستند شهادت دهند. باری، سخن از استاد باطنی بود که در برابر ناراستی‌ها سر خم نکرد و ایستاد. از دانشگاه بازنشانده شد و در فقر زیست و خم به ابرو نیاورد. چه گوهر گرانبها و کمیابی بود در میان سارقانِ استادنمای خزف‌فروش.

برنامه‌ریزی مراکز صداوسیما برای تولید ۲۰۰۰ مستند
هم اکنون بخوانید

در پایان، دوست دارم دو خاطره از عزیزِ از دست‌رفته، زنده‌یاد دکتر باطنی از زبانِ استاد نازنینم دکتر علی‌اشرف صادقی که سال‌ها پیش، زیر عنوان صادقیات در همین صفحه منتشر شده بود، نقل کنم:

۱. پیش از انقلاب، در خیابان پهلوی (ولیعصر) انواع و اقسام رستوران‌هایی بود با غذاهای خارجی. به یکی از رستوران‌ها رفتم و سفارش استیک دادم. پیش‌خدمت گفت: نداریم: گفتم: فیلمنیون بدهید. گفت: نداریم. گفتم: فیله فیلمنیون. گفت نداریم و بعد افزود: آقا! خواهش می‌کنم دیگر ادامه ندهید. اصلاً گوشت نداریم. این‌ها که گفتی همه‌اش گوشت است، منتها برش‌هایش فرق می‌کنه!!

۲. پیش از انقلاب، رفتم فروشگاه پوشاک و گفتم کراوات پیر کاردن می‌خواهم. فروشنده یک کراوات گذاشت رو میز و بعد رفت پستوی مغازه‌اش و یک مُشت مارک آورد و گفت: هرکدام از مارک‌ها را که بفرمایید روی این کراوات می‌دوزم!!

یادش گرامی و روانش به مینو باد! ایدون باد!»

انتهای پیام

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نه + یازده =

دکمه بازگشت به بالا