به گزارش ایسنا، کیکاوس پیری در هر عملیاتی جزو نخستین پیشگامان بود و یکی از بزرگترین سنگرسازان بیسنگر بود که در روز بیست و ششم فروردین ماه سال ۱۳۶۴ در حالی که فرماندهی روستاهای «دل، دلمرز، زوم، رودبار، دیوزنا و جولانده» را بر عهده داشت در حین مأموریت بین روستای دلمرز و «دشته قلبی» بر اثر کمین منافقان ضدانقلاب از پشت سر مورد حمله قرار گرفت و به شهادت رسید.
جهانبخش پیری فرزند شهید اهل سنت، کیکاوس پیری روایت میکند: پدرم در شجاعت و دلاوری زبان زد خاص و عام بود. یک بار در پایگاه روستای ژنین از توابع شهرستان سروآباد به همراه یک سرباز در برابر ۸۰ تن از عوامل ضدانقلاب ایستادگی کرده و اجازه نداده بود که پایگاه سقوط کند. یکی از توابین گروهکهای ضدانقلاب تعریف میکرد: «چندین ساعت از درگیری ما با شهید پیری در روستای ژنین میگذشت و ما یقین پیدا کرده بودیم که شهید پیری تک و تنها داخل پایگاه با ما مقابله می کند، اما جرأت نمیکردیم به پایگاه نزدیک شویم. چندین بار اعلام کردیم که شما تک و تنها هستید اگر خودتان را تسلیم کنید، قول میدهیم کاری به شما نداشته باشیم. اما شهید پیری با تمام وجودش به طرف ما تیراندازی میکرد و حاضر نبود پایگاه را به ما تحویل دهد. شهید پیری آن قدر مقاومت کرد تا نیروهای سپاه و بسیج از راه رسیدند و ما مجبور شدیم محل را ترک کنیم. آن روز اگر میتوانستیم پایگاه روستای ژنین را به اشغال خود درآوریم، پیروزی بزرگی نصیب ما میشد و میتوانستیم به اطلاعات خوبی دست پیدا کنیم، اما شهید پیری یک تنه در برابر ما ایستاد و اجازه نداد پایگاه سقوط کند».
سربازی که همراه پدرم در پایگاه روستای ژنین بود تعریف میکرد: «شهید پیری به من گفت: تو فقط برای من خشاب آماده کن، نمیخواهد حتی سرت را هم بلند کنی. من هم فقط خشاب آماده میکردم و شهید پیری یک تنه به طرف دشمن تیراندازی میکرد».
روستای دله مرز پاکسازی نشده بود و امکان داشت گروهکهای ضدانقلاب که خیلی خوب پدرم را می شناختند، برای ما که ساکن روستا بودیم، مشکل ایجاد کنند. به همین خاطر پدرم در شهر مریوان خانهای اجاره کرده و برای مادرم پیغام فرستاده بود که دست من و برادرم را بگیرد و به شهر مریوان مهاجرت کند.
من به همراه مادر و برادرم به اتفاق یک خانواده دیگر که آن ها هم از دست گروهکهای ضدانقلاب به ستوه آمده و قصد مهاجرت به شهر مریوان را داشتند به همراه یک نفر بلدچی عازم شهر مریوان شدیم. بلدچی با فاصله چند ۱۰ متری پیشاپیش ما حرکت میکرد و پشت سر او خانواده به ستوه آمده از دست نیروهای ضدانقلاب و بعد هم ما. هر لحظه امکان داشت نیروهای ضدانقلاب از راه برسند و خانواده ما را دستگیر کنند، به همین خاطر با این آرایش حرکت میکردیم که اگر به دام نیروهای ضدانقلاب افتادیم، آن خانواده و شخص بلدچی بتوانند ثابت کنند که هیچ نسبتی با ما ندارند و فقط هم مسیر هستیم.
باید ساعت چهار صبح خودمان را به محل مشخصی میرساندیم و سوار ماشینی که از قبل برای انتقال ما به شهر مریوان در آن محل حضور داشت، میشدیم و به طرف مریوان حرکت میکردیم، در غیر این صورت ماشین حرکت میکرد و ما از ماشین جا میماندیم. به هر سختی بود خودمان را به ماشین رساندیم و به طرف مریوان به راه افتادیم.
زمانی که از خانه خارج میشدیم، فقط مقداری نان همراه خود داشتیم و خانه و زندگی را به امان خدا رها کرده و فقط جانمان را برداشته و از روستا خارج شدیم. اما خوشحال بودیم که توانستهایم به سلامت از روستا خارج شویم و دست نیروهای ضدانقلاب به ما نرسیده است.
زمانی که به مریوان رسیدیم، پدرم به استقبالمان آمد و به طرف خانهای که برای ما آماده کرده بود حرکت کردیم. پدرم تمام امکانات مورد نیاز یک خانواده چهار نفره را مهیا کرده بود و ما زندگی جدیدمان را در خانه جدید آغاز کردیم.
چند ماهی از آغاز جنگ تحمیلی سپری میشد و شهر مریوان مدام مورد حمله جنگندههای بعثی قرار میگرفت و پدرم آموزشهای لازم را به من و برادرم میداد تا در راه مدرسه اتفاقی برای ما نیافتد. پدرم ما را از هم صحبت شدن با افراد غریبه منع کرده بود و تمام جوانب احتیاط را برای حفظ جان ما رعایت میکرد.
در شرایطی که مردم مریوان، شهر را تخلیه و به روستاهای اطراف مهاجرت میکردند، ما به خاطر در امان ماندن از شر نیروهای ضدانقلاب مجبور بودیم در شهر بمانیم. چند سالی به همین منوال سپری شد و ما در شهر مریوان به مدرسه رفتیم.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و حضور گروهکهای ضدانقلاب در منطقه، مدرسه روستای دله مرز تعطیل و مدرسه روستا به مقر نیروهای ضد انقلاب تبدیل شده بود.
انتهای پیام